30.Bribery & corruption(1)

187 30 26
                                    

بکسون سمت سرازیری خیابون تو تاریکی رانندگی کرد، تنها صدایی که سکوت رو بر هم میزد صدای تکون برف پاکن های قراضه اش بود. اون از طریق صفحه شیشه ای، به بارش پراکنده بارون نگاه کرد و تلاش کرد تا وحشتی رو که باعث میشد قلبش به سینه اش بکوبه و خون داخل رگ هاش یخ ببنده کنترل کنه. بکهیون کجاست؟!

یک دفعه نور چراغ های جلوی ماشین، چهره ای رو كه توی پیاده رو ایستاده بود و عین موش آب کشیده خیس شده بود، نشون داد، از سر آرامش آهی کشید و تکیه داد تا در مسافر رو باز کنه.

"سوار شو، بی خاصیت"

"خیلی ممنون، سونی"

بکهیون سوار ماشین شد، شونزده سالش بود و بینظیر، کلاه سرمه ای رنگش رو روی موهای شکلاتیش پایین کشیده بود و گونه هاش به خاطر سرما صورتیِ گیلاسی شده بود.

"فکر کردم نمیخوای بیای"

"نمیتونستم بزارم اونا بیان و ببرنت"

بکهیون به خواهرش لبخندی زد و اجازه داد لبخند مستطیلیش که خواهرش مخفیانه عاشقش بود، دیده بشه؛ به این فکر کرد که خواهرش چقدر اون رو ستایش میکنه، که چقدر اون عالی و بی نقص به نظر میرسه.

"خب، تمرین های بندتون چجوری پیش رفت؟"

"عالی، جونگین بالاخره تونست تکالیفش تو بخش سولو اهنگ Peter Pan رو تموم کنه پس میتونیم به زودی اجراش کنیم"

"عالیه، کمربند ایمنیت"

"و ارتودنسی هام" (مزه ریخت مثلا بچه :))

"خفه شو"

بکسون دستش رو سمت بکهیون برد، قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه و دوباره به جاده تاریک برگرده، خیلی آروم دستش رو دور سر بکهیون گذاشت و اون پسر خندید. وقتی که شروع به رانندگی کرد نگاه خیره اش رو از بکهیون که روی صندلی کناری با لباس های مدرسه ی نم دار و لب های آویزون در حال چرت زدن بود، گرفت. اون پیداش کرده بود. این بار اون به دنبالش رفته بود و بکهیون در امنیت بود. همه چیز قرار بود به خوبی پیش بره. بکسون ماشین رو به سمت جاده مقابل خونشون سوق داد و دستش رو سمت بکهیون دراز کرد و اروم تکونش داد.

"بکهیون، ما خونه ایم"

چشم هاش رو سراسیمه باز کرد. بکسون هرگز کسی رو با این چشم ها ندیده. اون ها واقعا زیبا هستن.

"اوه. باشه"

بکهیون بلند شد و خمیازه کشید بعد خم شد و آروم به گونه های خواهرش زد:"عاشقتم بکسون"

این همون بکهیون ساده بود اون میتونست خیلی آزار دهنده باشه و بعدش یهو خیلی شیرین و کیوت. بکسون عجله ای پیاده شدن بکهیون از ماشین رو قبل از اینکه خودش پیاده بشه تماشا کرد.

"عجله کن برو داخل، ما همین الانشم دیر کردیم"

بکهیون کوله پشتیش رو چرخوند و روی دوشش انداخت، چرخید و به بکسون نگاه کرد و بعدش بکهیون ناپدید شد، دود شد رفت هوا.

Birds in gilded cagesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora