38.Home(2)

138 27 47
                                    


بکسون، برعکس مادرش همیشه میدونست که اگه روزی بکهیون برگرده متفاوت خواهد بود، اما هنوز حس میکرد اینکه بکهیون چقدر میتونه غریبه باشه رو دست کم گرفته بود، بکهیون قدیمی شلوغ، پر جنب و جوش و اجتماعی بود اما این بکهیون جدید غرق شده و روح زده بود و به سختی میخوابید. صدای بلند سقوط چیزی که از توی اتاق نشیمن اومد باعث شد که از خواب بپره و روی تخت شوکه بشینه و تلاش کنه تا چیز بیشتری بشنوه.

"فاکینگ هل! فاک، فاک، فاک!"

صدای بکهیون بود. از زیر پتوش بیرون اومد و از پله ها پایین رفت تا از پشت در سر و گوشی به اب بده و با چیزی که دید قلبش درد گرفت. بکهیون روی زمین دراز کشیده بود، عصا هاش دوطرف بدنش افتاده بودن و تکه های شکسته لیوان مثل طرح های روی سرامیک اطرافش پخش شده بودن. چای پایین لباس خواب ابیش رو خیس کرده بو د و روی زمین پخش شده بود. بکسون میخواست که در رو هل بده و بازش کنه...و دقیقا همون موقع بکهیون نشست، با ناامیدی به یکی از عصاهاش چنگ زد و اون رو شبیه یه نیزه به سمت دیوار پرت کرد.

"گاییدمش!"

وقتی که عصا به دیوار کنار چهارچوب در خورد یه قدم به عقب برداشت، فقط چند سانت باهاش فاصله داشت.

"یامسیح بکهیون!" 

بکسون نگاهش رو از بکهیون به عصا و دوباره به بکهیون برگردوند.

"داشت میخورد به من!"

بکهیون برگشت تا به بکسون نگاه کنه، از جا پرید، بعد چشم هاش با تعجب و حس گناه تا اخر باز شدن. 

"لعنتی، ببخشید سون"

سرش رو پایین انداخت و خطاکارانه از بین موهاش به بکسون نگاه کرد، انگار که منتظر تنبیه بود. وقتی که دید اون دختر کاریش نداره برگشت تا به گندی که توش گیر کرده بود نگاه کنه.

"فقط میخواستم یه فنجون چای برای خودم درست کنم؛ همه چی خوب بود تا اینکه...یکی از اون عصاهای لعنتی من لیز خورد"

و تمام چیزی که بکسون میخواست این بود که به سمت بکهیون بدوه و اون رو بین دستاش بگیره...اما میدونست که اینجور ارتباط های یهویی میتونست وحشت زدش کنه. 

"بزار من جمعشون میکنم" 

بکسون دولا خم شد تا عصایی که بکهیون پرت کرده بود رو برداره.

"نه! من از اون چیزای لعنتی متنفرم. فقط بزار کار خودم رو بکنم، باشه؟!" 

یه غرولند از روی ناامیدی و بیچارگی بود.

"باشه، اما حداقل بزار اینجا رو تمیز کنم و برات یه کم چایی بریزم. خودمم میخوام"

با اون حرف چهره ی بکهیون نرم شد و اهی کشید.

"حتما، ممنونم"

این قرار بود به بخشی از زندگی روزانه شون تبدیل بشه اما هنوز هم باعث میشه تا بکسون با دیدن برادر کوچیکترش که داره پاهای بلند، ضعیف و بلا استفادش رو پشت سرش روی زمین میکشه تا اتاق رو طی کنه و صورتش از درد مچاله میشه، بخواد گریه کنه. بکسون با خودش فکر کرد که حداقل اون هایی که پاهاشون فلجه چیزی رو حس نمیکنن. اما اون هر روز صبح با صدای گریه های از روی درد بکهیون، وقتی که کیونگ جین بهش کمک میکنه تا تمرین های فیزیوتراپیش رو انجام بده بیدار میشه.

Birds in gilded cagesWhere stories live. Discover now