23.Numb(2)

190 29 6
                                    


چه شبی! پنج تا بچه به دنیا اومدن، یکی هم سقط شد و دو تا سزارین فوری، مین ران یه چیزی فراتر از خسته بود. همونطور که ماشینش رو توی پارکینگ پارک میکرد با خودش فکر کرد که حداقل هنوز خونه ش پابرجا و سالمه. اون عاشق پسرش بود ولی خب چانیول میتونست تا حدودی احمق باشه. مین ران وارد خونه شد، کفش هاش رو توی راهرو شوت کرد و پاشنه پای دردناکش رو مالید. خونه تاریک و ساکت بود...اما نه.

به طبقه بالا رفت، تلاش میکرد تا بشنوه...و دوباره اون صدا به گوشش رسید، صدای ناله ای که میومد نا اشنا بود...اون یکی از دختر ها بود؟ اونا دارن کابوس میبینن؟ همونطور که پله ها رو بالا میرفت صدا بلند و بلندتر شد، ناله های خفه و کوتاه، با صدای بلند، شبیه ناله های حیوونی ترسیده. مین ران نزدیک تر رفت تا منبع صدا رو پیدا کنه ولی در همه ی اتاق ها بسته بود. برگشت اما هنوز هم صدا رو میشنید...تا اینکه چشمش در حموم که به اندازه یه باریکه باز بود رو پیدا کرد. همونطور که به سمت حموم میرفت، صدا هم بلندتر میشد، صدای ناله ها حالا با نفس نفس زدن های تندی همراه شده بود. مین ران وارد حموم شد و چراغ رو روشن کرد.

صحنه ازاردهنده ای بود. دوست چانیول، بکهیون روی زمین نشسته بود و به وان تکیه داده بود، مشتاش رو توی سینه هاش جمع کرده بود و به خودش میپیچید. توی خیالاتش غرق شده بود و چشم هایی که جایی رو نمیدیدن با قطره های اشک میدرخشیدن، لب پایینش رو انقد محکم بین دندوناش گرفته بود که قطره های خون روی چونش افتاده بودن. تمام بدنش به طرز بدی میلرزید، به نظر میرسید نزدیک به حمله عصبیه.

"هم...هم...هم...هم...هم...هم...هم"

ناله هاش از روی وحشت بود.

بلافاصله مین ران توی نقش پرستاری خودش فرو رفت. سمت بکهیون دوید و روی زانو هاش نشست تا رو به روش قرار بگیره، صورت بکهیون رو توی دستش گرفت.

"بکهیون؟! بکهیون؟! بکهیون عزیزم؟ صدای من رو میشنوی؟ عزیزم، باید بیدار شی"

اروم روی گونه های بکهیون زد.

" بیدار شو. بهم نگاه کن. زودباش"

اروم اروم یه نگاه بی حس و حال توی چشم هاش شکل گرفت. تقلا میکرد تا هوا رو به ریه هاش بفرسته، انگار که داشت زیر اب غرق میشد. بعد یه دفعه و به طور غیر عادی جلو اومد. ولی مین ران خودش رو اماده کرده بود، بکهیون رو بین دستاش گرفت و همونطور که بکهیون جلوش دست و پا میزد، اون پسر رو محکم نگه داشت، صورتش رو با یه دست تکون داد.

"ششش، ششش، همه چی خو به عزیزدلم، همه چی خوبه"

یه کم که گذشت بکهیون هنوز میخواست بلند بشه که مین ران ولش کرد، راهنماییش کرد تا روی زانوهاش بشینه و بعد موهاش رو از روی چشماش کنار زد.

"سلام، منم مین ران، مامان چانیول، یادته؟"

بکهیون نگاه مشکوکی بهش انداخت، بعد توی گذشته فرو رفت و نگاه خیرش رو به فضای پشت سر مین ران داد. مین ران نزدیکش شد تا گونش رو لمس کنه و دوباره توجهش رو جلب کنه.

Birds in gilded cagesWhere stories live. Discover now