41.Speaking out(2)

171 26 41
                                    


درد پاهاش بود که بیدارش کرد. قطعا امروز رو باید با ویلچر میگذروند، اما بعدش فهمید که ویلچر همراهش نیست. بکهیون با یه ناله سرش رو به بالش زیر سرش فشار داد تا به خواب نصفه و نیمه اش ادامه بده. بعد اروم اروم متوجه یک سری صدا شد.

"تو واقعا مطمعنی این همونه ها ری؟"

"اره! این بکهیونه، دوست چانیول"

"به نظرت مامان میدونه اینجاست؟"

"به نظرت خودش خبر داره که خر و پف میکنه؟"

"میخوام بیدارش کنم...بکهیون! بکهیون بلندشو!"

انگشت های داغی به دستش سیخونک زدن.

"یونا! نکن"

ولی خیلی دیر بود. بکهیون چشم هاش رو باز کرد و چهار تا صورت رو دید که بهش زل زدن، خواهرهای چانیول.

"دیشب با چانیول ما گند بالا اوردین؟"

دختر با چشم های عروسکی پرسید، یورا برای بکهیون اخم هاش رو توی هم کشید.

"اگه مامانمون نمیدونه که تو اینجایی حتما از کوره درمیره"

دختری که موهای تیره داشت به نظر میرسید که کاملا از اتفاقی که انتظارش رو میکشید هیجان زده ست.

"من میرم چانیول رو بیدار کنم"

"منم میرم به مامان بگم"

و جفتشون از سالن بیرون رفتن و دوقلوهارو با پیژامه پرنسس دیزنیشون که کاملا شبیه به هم بودن و در حالی که به بکهیون زل زده بودن تنها گذاشتن.

"صبح شما دو نفر بخیر"

بکهیون خودش رو بلند کرد تا توی یه حالت نشسته قرار بگیره و با درد اشنایی که توی لگنش پیچید، از بین دندون هاش هیس کشید.

"میدونی صدای خر و پفت واقعا بلنده بکهیون؟ چرا موهات رو کوتاه نمیکنی؟"

اون یکی قل که سمت چپ ایستاده بود دست خواهرش رو نیشگون گرفت.

"خفه شو یونا! اون اسیب دیده، نمیتونی زبونت رو نگه داری؟"

ها ری!

بکهیون کاری ازش بر نمیومد اما وقتی ها ری اومد و کنارش نشست، لبخند زد. دختر نزدیک شد تا یکی از دست های بزرگ بکهیون رو توی دست کوچولوی خودش بگیره، ابرو هاش با دلواپسی توی هم گره خوردن و صورت کوچیکش عمیقا جدی شد.

"بکهیون"

دختر خیلی جدی و رسمی گفت:"وقتی تو با چانیول بیرون بودی، خیلی زیاد ابجو خوردی و وقتی مست بودی با باسن روی زمین افتادی؟"

و بکهیون از خنده ترکید. نمیتونست جلو خودش رو بگیره. انقدر خندید تا پهلوهاش درد گرفتن؛ و این حس خیلی خوبی بود که دلیل خنده ات یه چیز پاک و معصومانه باشه.

Birds in gilded cagesWhere stories live. Discover now