بعد از ظهر همون روز مومو روی صندلی اشپزخونه نشسته بود و با حلقه ی توی دستش بازی می کرد و به تک تک الماس های روی حلقه و بازتابشون خیره شده بود. رو به روی مومو ، چانیول با پیراهن کارش قهوه درست می کرد و مثل همیشه درباره ی موضوعات مختلف با مومو حرف میزد.
"این یه کاریه که باید برای سهامدار ها انجام داده بشه. اما اونا کسی رو میخوان که یه چهره ای از تومو کار داشته باشه و با توجه به اینکه بابام هنوز داره اوضاع شرکت توی ژاپن رو درست میکنه..."
"من نمیتونم این کار رو بکنم"
چانیول با این حرف اه کشید:"میدونم از این چیزها متنفری...منم همینطور...اما حداقل اگه باهام بیای میتونیم دو تایی ازشون متنفر باشیم. لطفا مو، من رو با اون حرومزاده ها تنها نذار. من نمیتونم تنهایی باهاشون کنار بیام"
مومو سرش رو بالا اورد. چانیول خیلی جذاب بود...خیلی پرفکت بود...چانیول همه ی چیزی بود که مومو تمام زندگیش میخواست. اون دختر چانیول رو خیلی دوست داشت اما این دوست داشتن برای یه عمر زندگی با دروغ کافی نبود. مومو میدونست چانیول نمیتونه باهاش باشه. نمی خواست وقتی توی بغل چانیول فکر اون پیش پسری باشه که خیلی بیشتر از مومو دوستش داره.
"من امروز هرزه ت رو دیدم"
چانیول خشک شد. به ارومی لیوان قهوه ش رو پایین اورد. دستاش به حدی میلرزید که قهوه ی سیاه از لیوان لغزید و روی برگه های کاریش ریخت. چانیول به سمت مومو برگشت تا ببینه ایا دروغ میگه یا نه. البته که نمیگت.
"مو...چیکار کردی؟"
مومو حرفش رو قطع کرد:"به جز اینکه اون یه هرزه نبود...یه فاحشه ی پولی اره...اما هرزه نبو ...در عوض اون فقط یه پسر بچه بود که خیلی عاشقت بود و من میدونم که تو هم دوستش داری. بشین چانیول...باید حرف بزنیم"
چانیول نزدیک صندلی شد و به ارومی نشست. چشماش پر از احساس گناه بود وقتی به مومو خیره شده بود.
"مو"
اما مومو دستش رو تکون داد و ساکتش کرد:"میدونی..از یه جهت احساس راحتی میکنم. من همیشه فکر می کردم مشکل منم که اگر بیشتر لبخند بزنم، بیشتر بخندم، اگه زیباتر بودم و توی تخت وحشی تر بودم اون وقت شاید تو ازم فرار نمی کردی. من هر روز و شبم رو صرف فکر کردن به دلایلی می کردم که چرا من رو جوری که من ستایشت میکنم ستایش نمی کنی به دلایلی فکر می کردم که چرا همون قدر که من عمیق می بوسمت من رو نمیبوسی...که چرا هیچوقت نمیتونی توی چشمام نگاه کنی همیشه خودم رو سرزنش می کردم...حالا میدونم. هیچ کدوم از کارهایی که من می کردم اشتباه نبود. در واقع مشکل اصلا من نبودم مشکل تو بودی"
مومو حلقه ش رو از انگشتش بیرون اورد و روی میز بین خودش و چانیول گذاشت. هر دو بهش خیره شده بودن.
YOU ARE READING
Birds in gilded cages
Fanfictionدر سئول هتلی وجود داره که مردها و زن های زیبا، مثل پرنده تو یه قفس به ظاهر زیبا اما محدود، زندانی شدن. زندانی ها وظیفه دارن تا تاریک ترین خواسته های شما رو برآورده کنن. بیون بکهیون بعد از دزدیده شدن توی نوجوونی توسط شیطانی به نام مستر چویی شیوون، م...