7.Yuta Nakamoto(1)

276 39 8
                                    

سه هفته بعد، چانیول روى گزینه ى سندِ احتمالا هزارمین ایمیلش كلیك كرد و دوباره روى صندلیش نشست، اون رو چرخوند تا بتونه دفتر كارش رو كه توى بخش مالى یكى از آسمان خراش هاى سئول بود، از زمینش، تا سقفش و اون پنجره هاى بزرگش ببینه. خدایا! واقعا حوصلش سر رفته بود. ولى به عنوان معاون و وارث TommoCor، این شغلشه كه بشینه همونجا و كمپانى رو حفظ كنه وقتى كه پدرش نیست.

چانیول باید مشغول سرو كله زدن با قرار دادهایى باشه كه اصلا بهشون علاقه اى نداره، شركت كردن توى میتینگ هایى كه چیزى ازشون نمیفهمه و برگه جا به جا كنه و ایمیل جواب بده تا وقتى از سر درد بمیره و چانیول میخواست از عصبانیت جیغ بزنه! این چانیول نیست! یادش اومد وقتی كلى رویا درباره ى مدرسش داشت.

یه صداى عصاب خورد كن، چانیول رو از فكر بیرون اورد و چانیول گوشیش رو برداشت.

"بله؟"

"نامزدتون روى خط یكن قربان"

چانیول آه كشید. مومو هرروز بهش زنگ میزد و از ایده هاى جدیدش براى عروسیشون میگفت و با این كه تازه اولشه ولى چانیول حس میكرد كه داره كم میاره. ولى هربار كه اعصابش خورد میشد، حس گناه سریع اون رو پر میكرد. میدونست كه اون دختر فكر میكنه قراره با مردى ازدواج كنه كه دوستش داره و طبیعیه كه بخواد رویایى ازدواج كنه. چانیول نمیتونست از مومو بخاطر درگیر شدنش توى این دروغا متنفر بشه.

"وصلش كن لطفا،مرسى مونه"

"الو؟ چانیول؟"

"سلام مو، این بار درباره ى چیه؟ گل ها؟ غذاها؟ نمیتونى درباره ى رنگ پشتیه صندلیا تصمیم بگیرى؟"

چانیول شنید كه مومو آه كشید:"كاش همینا بود. یه تلفن از دفتر نیویورك داشتیم. یكى از مشتریاى اصلى تهدیدمون میكنه كه میخواد از كمپانیمون خارج بشه و بابام بهم گفت برم اونجا تا شاید تونستم حلش كنم. من واقعا متاسفم عزیزم. میدونم قرار بود این اخر هفته با هم باشیم ولى این قرارداد ارزشش خیلى بالاست و اونا از من خوششون میاد. نمیتونم بابام رو ناامید كنم ."

"عیبى نداره عزیزم ."

چانیول سعى كرد ناراحت بنظر بیاد درحالى كه از درون، خوشحال بود.

"دلم برات تنگ میشه. ولى درك میكنم، تو اینكارو براى پدرت انجام میدى. میتونم تایم قرارمون رو عوض كنم، اخر هفته ى بعد میریم."

"اوه، تو واقعا یه فرشته اى! من چیكار كردم كه خدا تورو به من داده؟ علاوه بر اون، چون منهتن هم میرم، داشتم فكر میكردم شاید بتونم به وِرا وَنگ براى لباس عروسم زنگ بزنم؟ مامانم هم میاد."

اون دختر تقریبا داشت از هیجان غش میكرد!

"عالیه! یه اخر هفته ى زنونه داشته باشید ."

Birds in gilded cagesWhere stories live. Discover now