"اممم. فِرِنى شاید؟""باشه، من تسلیمم!"
لوهان یه قاشق از هرچیزى كه براى صبحونه براشون سرو شده بود رو بلند كرد و قاشق رو برگردوند تا اون مایع دوباره بریزه توی ظرف.
"هر كوفتى كه هست ترشیده!"
بکهیون یه گاز كوچیك از ساندویچ داغونش زد: "پیتزارو یادت میاد؟"
چشماى لوهان روشن شد:"خدایا اره! با پنیر اضافه و غذاى چینى. من غذاى چینى دوست داشتم "
"اره، هر چهارشنبه شب میخریدیم. خوراك اردك، نودل مرغ"
جفتشون طولانى آه كشیدن.
" و چیپس"
لوهان دوباره اون چیز عجیب تو ظرفش رو هم زد:"میمیرن بذارن یه بار دیگه چیپس بخوریم؟ فقط یه بار"
بکهیون سرش رو به سمت میز شلوغى كه توى سالن ناهارخورى بود چرخوند و مردها و پسرایى كه دورش بودن رو برانداز كرد. همشون لاغر و خوش هیكل بودن:"نه، خدا این که كسى از ما یكم چاق شه رو ممنوع کرده!"
"سلام پسرا"
جفتشون سرشون رو با شنیدن صداى سهون بالا بردن و دیدن كه ته میز وایساده و تنها نبود. اون پسر كه از ترس دست هاشو چسبیده بود خیلى لاغر بود. پوست سفید و رنگ پریدش تمیز شده بود. صورتش خیلى بیبى فیس بود و موهای شسته شده و تمیزش كوتاه شده و بلوند بود كه باعث میشد حتى خیلى جوون تر نشونش بده. با چشم هایی كه حالا گشاد تر هم شده بودن به لوهان و بکهیون خیره نگاه میکرد. یه شلوار جین و سویى شرت ابى پوشیده بود .
"این یوتاعه، تازه اومده اینجا. یوتا، اینا بکهیون و لوهان. حالا پیششون بشین، من میرم برات صبحونه بیارم ."
"چشم رئیس"
اون پسر روى صندلى بین لوهان و بکهیون نشست و دست هاشو نزدیك قفسه ى سینه اش نگه داشت.
"من رئیس تو. ."
بعد سهون آه كشید و بیخیال شد. پشتش رو به اون ها كرد و رفت تا غذا بگیره. اون پسر كه حالا تنها بود شروع به لرزیدن کرد. بکهیون و لوهان به هم دیگه نگاه كردن و بعد بکهیون خیلى اروم به بازوى یوتا دست زد.
"هى، مشكلى نیست. ما بهت اسیب نمیزنیم. ماهم مثل تو از محصولات اینجاییم."
اون پسر با كنكجاوى بهشون نگاه كرد و نامفهوم ازشون سوالى پرسید. اونجا بکهیون فهمید كه لهجه اش براى چى شب پیش اونقدر عجیب بنظر میرسید. اون ژاپنی بود و لهجه اش هم براى همونجا بود.
"چى؟"
لوهان به بکهیون نگاه كرد و بکهیون هم شونه هاش رو بالا انداخت.
"میدونى، بهتون گفتن میخوان باهاتون چیكار كنن؟ من به پدر کیم گفتم كه میرم لوش میدم. اون كاراى بدى میكرد، میدونى؟ از جوون ترا شروع كرد. باید یكارى میكردم، پس بهش گفتم اگه ولشون نكنه میرم و لوش میدم. شب بعد منتظر بودم از كلاب نوجوونا بیان ببرنم كه اومدن گرفتنم. فكر كنم لازم بود ساكت نگه ام داره. اونا من رو توى یه اتاق بدون هیچ پنجره اى قفل كردن و به نوبت ازم استفاده میكردن. من بردشون بودم"
YOU ARE READING
Birds in gilded cages
Fanfictionدر سئول هتلی وجود داره که مردها و زن های زیبا، مثل پرنده تو یه قفس به ظاهر زیبا اما محدود، زندانی شدن. زندانی ها وظیفه دارن تا تاریک ترین خواسته های شما رو برآورده کنن. بیون بکهیون بعد از دزدیده شدن توی نوجوونی توسط شیطانی به نام مستر چویی شیوون، م...