سهون به سمت در عقب suv برگشت و در رو باز کرد و بکهیون سوار شد. موبایل و همون کیسه ی پول لعنتی همیشگی رو روی صندلی جلو و کنار سهون پرت کرد.
"هی"
"سلام"
خب حداقل یه واکنشی دریافت کرد. این روزا بکهیون به خودش زحمت نمیداد که باهاش حرف بزنه پس این یه جور پیروزی محسوب میشد. سهون(دوستش، اگه جرعت داشته باشه هنوزم دوست صداش کنه) رو از ایینه ی ماشین نگاه کرد که سعی داشت رو صندلی عقب راحت بشینه و پاهاش رو زیر خودش جمع کنه تا از پنجره ی ماشین بیرون رو نگاه کنه. حتی بعد از همه ی بلاهایی که توی این شهر سرش اومد ه سئول هنوز هم پسر روستایی رو هیجان زده میکنه و سهون ارزو میکرد کاش توی شرایط دیگه ای این صحنه رو میدید.
ماشین رو توی دنده گذاشت و حرکت کرد.
سهون همیشه بکهیون رو به عنوان بی رحمانه ترین تجربه ی اقای چویی میدونست. جوون ترین کسی که تا حالا گرفته بودن. در واقع دزدیدن اون پسر ازمایشی بود که به وسیله ش بفهمن، اگه افراد رو زودتر بدزدن آیا اون ها زودتر مطیع میشن یا نه! این ممکن بود موفقیت امیز هم بشه! فقط اگه اونا کس دیگه ای رو انتخاب میکردن. اما از همون شب اول سهون میدونست بکهیون با همه فرق داره. اغلب محصولات شب اولشون رو مثل فلج ها یه جایی بین ترس و وحشت میگذروندن. شوکه و ناباور، کارهایی که بهشون گفته میشد رو اشتباه انجام میدادن به امید اینکه رهاشون کنن اما بکهیون نه.
اره اون اشک میریخت...ولی سهون مات پسر شیطون 16 ساله ای شده بود که برای چیزایی که لیاقتشون رو داشت میجنگید، ضربه میزد، به نگهبان ها مثل یه حیوون وحشی حمله میکرد تا جایی که مجبور شدن ببرنش به دفتر اقای چویی، پیش تتوکار و در اخر اتاقی که زندانش بود. با همه ی اتفاقاتی که بعدش افتاد به مزایده گذاشتن باکرگیش به بالاترین خریدار، اموزش هاش و اولین مشتریش، سهون منتظر بود، تا بکهیون از هم بشکنه. منتظر بود تا نور دورنش خاموش شه، اما این اتفاق هرگز نیوفتاد.
هر اتفاقی که میوفتاد، هر چند بار، بکهیون بیشتر از قبل جسور و مقاوم میشد و سهون این اخلاقش رو تحسین میکرد.
اونا همه پشت میله های زندان بودن اما بکهیون تنها کسی بود که از قفس شکایت میکرد. پس سهون برای محافظت از بکهیون خودش رو پرورش داد. اون رو مثل برادر کوچکترش در نظر گرفت و به خودش قول داد که مراقبش باشه. با همه جنگید تا بتونه نگهبان و محافظ بکهیون باشه، تا بتونه در برابر بدترین وحشیگری هایی که توی بردزکیج پیشنهاد میشد، ازش مراقبت کنه.
اون هیچوقت فکرش رو نمیکرد که بتونه به بکهیون اون طور شدید اسیب بزنه، که زد. و این حقیقت دردناکه که دوستش حالا زخم هایی داره که خودش اون شب بهش داده. میدونه که دیگه هرگز نمیتونه به عقب برگرده. هیچ راهی نداره که بتونه خودش رو از این وضعیت خلاص کنه. اما این به این معنی نبود که دست از تلاش برمیداره.
STAI LEGGENDO
Birds in gilded cages
Fanfictionدر سئول هتلی وجود داره که مردها و زن های زیبا، مثل پرنده تو یه قفس به ظاهر زیبا اما محدود، زندانی شدن. زندانی ها وظیفه دارن تا تاریک ترین خواسته های شما رو برآورده کنن. بیون بکهیون بعد از دزدیده شدن توی نوجوونی توسط شیطانی به نام مستر چویی شیوون، م...