29.I'd fight Chanyeol(3)

164 32 18
                                    


"نشانه گذاری شد"

منشی گفت که بکهیون نشانه گذاری شد و ازش پرسید مشکلی هست یا نه. اون هیج نظری نداشت که منظورش چی می تونه باشه اما شک داشت که چیز خوبی باشه.

حالا در حالی که بکهیون از ماشین شاسی بلند مشکی پیاده می شد به بیرون پنجره نگاه می کرد. کلاه ژاکت خاکستریش رو روی سرش کشید تا از خودش مقابل بارون محافظت کنه و پا به پای محافظش شروع به راه رفتن کرد. از جایی که پشت پرده ها مخفی شده بود میتونست ببینه که چطور بکهیون خودش رو مقابل اون مرد رنگ پریده مچاله می کنه و مرد بازوش رو محکم گرفت و مقابل خودش کشید و توی گوشش چیزی زمزمه کرد. بکهیون سر تکون داد و لب هاش رو گاز گرفت در حالی که برق اشک توی چشمانش می درخشید.

صدای زنگ در که توی راهرو پیچید چانیول بلند شد تا در رو باز کنه. اون صبر کرد تا محافظ بکهیون بره و بعد رو کرد به سمت جایی که بکهیون ایستاده بود و دست هاش رو پشت سرش نگه داشته بود و به زمین خیره شده بود.

"سلام بیون بکهیون"

با این حرف بکهیون سرش رو بالا اورد و با چشم های گشاد شده اش با ناباوری به چانیول خیره شد.

"تو تو میدونی من کی ام؟"

چانیول سر تکون داد.

"تو بیون بکهیون. از بوچن. پسر سه می و دو کیونگ جین (ناپدریش) و برادر کوچکتر بیون بکسون. تو به مدرسه می رفتی و وقتی 16 ساله بودی زمانی که از خونه ی دوستت بر می گشتی دزدیده شدی"

"من..من خیلی وقت بود که بیون بکهیون نبودم من تقریبا فراموشش کرده بودم"

و بعد صورتش از ترس درهم پیچید. چانیول به سمتش دویید و بازوهاش رو گرفت. محکم بغلش کرد تا لرزش بدنش از بین بره.

 "من..من سعی کردم. باهاشون جنگیدم اما اونا دو نفر و خیلی قوی بودن"

"هیششش. میدونم بکهیون. میدونم. این تقصیر تو نبوده"

"تو، تو به کسی هم چیزی گفتی؟ لطفا چان...لطفا به هیچکس نگو! من توی دردسر خیلی بزرگی میوفتم! لطفا چان. اونا منو میکشن اونا خواهرمو می دزدن. کاری می کنن که اون هم مثل من تبدیل به یه هرزه شه! من خیلی می ترسم"

"هیششش...همه چی خوبه...من به کسی چیزی نگفتم"

البته هنوز. اگر فقط می تونست بکهیون رو قانع کنه تا داستان زندگیش رو بگه. تا بهش اعتماد کنه که بتونه از کابوسش نجاتش بده. در حالی که کمر بکهیون رو نوازش می کرد انگشت هاش رو پایین برد و ژاکت کتون بکهیون رو بالا زد و رد بلند قرمز و ورم کرده ی شلاق رو دید و یه جورایی می دونست که چیزهای خیلی بیشتری هست.

فکری به سرش زد.

"زود باش بیا"

بازوی بکهیون رو گرفت و اون پسر رو به سمت پله ها کشوند و مقاومتش رو نادیده گرفت. وقتی به اتاق رسیدن بکهیون رو جلوی آینه ی تمام قدش برد و خودش عقب ایستاد.

Birds in gilded cagesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang