سهون وارد راهرو ها شد و از پله ها به دو پایین رفت، وحشت و اضطراب توی رگ هاش میجوشیدن. لوهان و یوتا هم با حداکثر سرعت میدوییدن تا از سهون جا نمونن."دکتر چ..چی گفت؟! نگفت چه اتفاقی واسش افتاده؟!"
لوهان با نفس نفس پرسید.
"نه! اما گفت بدجور اسیب دیده! ما ساعت ها منتظرش بودیم لوهان و اون برنگشت! فقط خدا میدونه چه بلاهایی سرش اوردن"
سهون پله های اخر رو پرید و به راهرو رسید، از یه پیچ رد شد و متوقف شد، با تعجب و شوک به صحنه روبه روش نگاه کرد. دکتری که روی فرش زانو زده بود و بکهیون رو توی بغلش داشت و دست ها و پاهاش رو نوازش میکرد، انگار که میخواست گرمشون کنه.
"هیشششش لیتل وان. هیشش. همه چی خوبه؛ همه چی درست میشه. اروم باش"
بکهیون مثل یه عروسک شکسته خوابیده بود، صورتش سمت اون ها خم شده بود و به هیچی نگاه میکرد. حتی یه نقطه از پوستش از کبودی های بنفش در امان نمونده بود. ملافه سفید تخت مثل کفن دور بدنش پیچیده شده بود و از خون قرمز خیس بود. یوتا که کنار دست سهون ایستاده بود هق هق خفه ای کرد و لوهان طرف دیگه دستش رو روی دهنش گذاشت.
"جیسس فاکینگ کرایس"
ولی گریه کردن و فحش دادن قرار نبود کمکی به بکهیون بکنه. سهون قدمی به جلو برداشت و به پایین خم شد تا جلوی دکتر قرار بگیره و سوالی که توی ذهنش میچرخید رو بپرسه.
"مرده؟"
مرد سرش رو به نشونه منفی تکون داد:"نه، ولی قراره توی شوک بره. خون زیادی از دست داده. کمکم کن ببریمش داخل. باید گرم نگهش دارم"
سهون سری تکون داد و نزدیک شد، به ارومی بکهیون رو بین دست های نیرومندش بالا اورد و از سبک بودنش متعجب شد. چطور تا الان نفهمیده بود که بکهیون انقدر لاغر شده؟
"همه چی خوبه رفیق. من مواظبتم"
و اونجا یه چیزی درباره ی حالت پاهای بکهیون که روی دستاش بود اشتباه و عجیب به نظر میرسید ولی دقیق متوجهش نمیشد. به پایین نگاه کرد و با وحشت به اون رودخونه جاری خون که از ساق پای بکهیون روی پاهای لختش و در اخر روی فرش میریخت، خیره شد. میدونست که اون صحنه قرار نیست هیچوقت از ذهنش بیرون بره و همیشه توی ذهنش باقی خواهد موند. سهون به سمت یکی از تخت هایی که دکتر توی درمانگاه نشون داده بود، رفت.
"بزارش اینجا"
سهون بکهیون رو اروم روی تخت خوابوند و عقب رفت تا اتاق رو برای مرد بزرگتر خالی کنه و تماشا کرد که مرد پتویی رو دور بکهیون پیچید و اماده شد تا کارش رو شروع کنه، مردمک چشم بکهیون رو چک کرد و گوشی ضربان سنجش رو روی سینه پسر فشرد.
پشت سر سهون، لوهان نفس عمیقی کشید:"باهاش چیکار کردن؟"
دکتر سرش رو با تنفر و انزجار تکون داد و همونطور که زخم و اسیب های پسر رو شبیه یه لیست خرید وحشتناک شکنجه، توی ذهنش حساب میکرد، نگاهش رو از روی بیمارش برنداشت، نصفش رو خودش حساب میکرد و نصف دیگه رو اونا حساب میکردن.
YOU ARE READING
Birds in gilded cages
Fanfictionدر سئول هتلی وجود داره که مردها و زن های زیبا، مثل پرنده تو یه قفس به ظاهر زیبا اما محدود، زندانی شدن. زندانی ها وظیفه دارن تا تاریک ترین خواسته های شما رو برآورده کنن. بیون بکهیون بعد از دزدیده شدن توی نوجوونی توسط شیطانی به نام مستر چویی شیوون، م...