37.Home(1)

144 28 19
                                    


دو ماه بعد چانیول توی دفتر کار پدرش ایستاده بود و با تحقیر نگاهش میکرد همونطور که اون مرد مشغول صحبت با موبایلش بود و چانیول رو نادیده میگرفت. بخشی از وجود چانیول به این فکر بود که ایا مرد بزرگتر میتونه اتیش کینه ای که توی قلبش شعله ور بود رو حس کنه یا نه؟

بالاخره پدرش تماسش رو قطع کرد و حرکت کرد تا روی صندلی پشت میزش بشینه.

"بشین چانیول"

به صندلی روبه روش اشاره کرد اما چانیول سرش رو به نشونه ی مخالفت تکون داد. به اندازه ی کافی از دستوراتش پیروی کرده بود و میدونست که انجام همین حرکت های ساده مثل نشستن اون رو توی این وضعیت نامساعد الان گذاشته بود.

"راحتم، ممنون"

پدرش پوزخند زد و شونه بالا انداخت. 

"هرجور راحتی. به هر حال احضارت کردم چون میخواستم باهات درباره محاکمه حرف بزنم. تو شهادت نمیدی. من چندتا..."

"اوه چرا! من اینکار رو میکنم"

سر مرد به تندی بالا اومد تا به چانیول نگاه کنه و چانیول اون لرزش رضایت رو حس کرد وقتی توی چشم های مرد شوک و تعجب رو دید. چانیول ادامه داد درحالی که تنفر درحال ذره ذره خوردن وجودش بود، لحنش رو اروم اما محکم نگه داشت.

"من میخوام ببینم که اون حرومزاده به زندان میره پس میرم و شهادت میدم و هر بحثی سرش بی فایده ست، و حالا اینجام تا بگم من میتونم بهشون واقعیت رو بگم، که تو اون ها رو اجاره کردی و میدونستی که محصولات چویی برده های سکسن ولی به این موضوع اهمیتی ندادی، یا اینکه نه! میتونم تو و همه ی نقشه هات توی این قضیه رو بی اهمیت جلوه بدم و طوری وانمود کنم که تو چیزی نمیدونستی"

پدرش به صندلیش تکیه داد، همونطور که چانیول رو میسنجید چشم هاش رو باریک کرد.

"تو داری تهدیدم میکنی؟"

"نه. من دارم توموکور رو تهدید میکنم. فکر نمیکنم سهامدارامون از اینکه اسمشون به یه رسوایی پر سر و صدا ربط داشته باشه خوشحال بشن و واکنش خوبی نشون بدن. سهامت یه شبه سقوط میکنه و تو باید از دست دادن میلیون ها دلار رو مخفی کنی"

"واسه در اوردن هزینه های زندگیت به عجز و التماس میفتی"

چانیول سرش رو از روی مخالفت تکون داد. 

"بهت که گفتم، اگه شهادت بدم سهامت سقوط میکنه بنابراین من به بدبختی نمیفتم، اما توموکور شاید بیفته. چیزی که همیشه میگفتی چی بود پدر؟ اهان اره؛ همه چیز برای شرکت"

چند دقیقه در حالی که پدرش درحال بررسیش بود گذشت و چانیول میتونست جنگ قدرتی که بینشون بود رو حس کنه. بعد اون مرد روی صندلیش جلو اومد و چانیول با خودش فکر کرد که پشت خشمِ توی چشم های مرد یه نور تیز و نافذ رو دیده که از روی...احترام بود؟

Birds in gilded cagesWhere stories live. Discover now