2.Chanyeol

294 41 5
                                    




"دوستت دارم، خودت که اینو میدونی، مگه نه؟"

فاک، تقریبا تونسته بود انجامش بده. چانیول برگشت تا به اون دختر نگاه کنه و همونطور که حس گناه تمامش رو پر میکرد، لبخند فیکی بهش زد.

حالت اون دختر رو نگاه کرد و فهمید که تو کارش موفق بوده! اون دختر کاملا عاشقش بود. و چانیول از این موفقیت بیزار بود. چون نه میتونست و نه حس قبلا ها رو داشت.

مومو هیاری زیبا بود! حتی چانیول خودش هم میتونست این زیبایی رو ببینه. باریک و مثل عروسک! با لبایی به شکل قلب، چشمای درشت قهوه ای و موهای بلند و موج دار قهوه ای که مثل پری های دریایی نشونش میداد.

به علاوه اون دختر شیرین، شوخ و مهربون میتونست رویای هرکسی باشه، ولی نه رویای چانیول!

"میدونم، منم دوستت دارم."

چانیول زیر لب جواب داد و بخاطر دروغ گفتن، از خودش بیراز بود. چانیول به طور عادی آدم بد ذاتی نبود و از اذیت کردن اون دختر متنفر بود. ولی با همه ی اینا، هیچکدوم از این اتفاقات تقصیر مومو نبودن. اون فقط یه طعمه توی بازی ای بود که حتی اونقدر ساده بود که متوجهش نمیشد.

مومو سرش رو سمت چانیول چرخوند و لبش رو به لب چانیول نزدیک کرد و چانیول کاملا مصنوعی بوسیدش.

"پس تو به عنوان همراهم به مهمونی کمپانی میای؟"

"معلومه! بالاخره تو برای ساپورت به دوست دخترت نیاز داری! مشکی میپوشی؟"

"آره، بابامو که میشناسی."

"آره میشناسم. باشه من هم پیرهن چنلم رو میپوشم. شنبه کی میای دنبالم؟"

"تقریبا ساعت شش با لیموزین میام دنبالت. باید از فرش قرمز رد بشیم."

چانیول چشماشو چرخوند و باعث شد مومو بخنده.

"میتونیم بپریم وسط عکسای بقیه؟"

چانیول نتونست جلوی خودش رو بگیره و لبخند زد. مومو واقعا دوست خوب، بامزه و مهربونی بود و اون هم مثل چانیول وارث کمپانی پدرش بود و البته به این بی میل بود. اونا خیلی شبیه هم بودن.

اگه فقط میتونست دوستش داشته باشه همه چی آسون تر میشد.

"روی فرش قرمز نمیتونیم این کارو بکینم ولی بعدش که مست کردیم حتما!"

 

چانیول گونه ی مومو رو بوسید و در تاکسی رو براش باز کرد و تماشا کرد که اون ماشین حرکت کرد و کم کم از جلوی دیدش محو شد.

توی عمارت، تاریک و سرد بود. چانیول در جلویی عمارت که از جنس بلوط بود رو بست، با بدبختی بهش تکیه داد و با کسلی دستی رو صورتش کشید. داشت با خودش فکر میکرد چقدر دیگه میتونه این شرایط رو ادامه بده و بعد، صدای پدرش توی سالن بزرگ پیچید و بهش یادآوری کرد که انتخاب دیگه ای نداره.

Birds in gilded cagesWhere stories live. Discover now