14.Sings(2)

234 43 19
                                    


"لبت کبود شده"

با کلمه های چانیول، بکهیون وحشت زده چرخید تا بهش نگاه کنه. چانیول بهش نزدیک شد و لبهای نرمشو لمس کرد، سرانگشتاش روی کبودی کوچیک کشیده میشدن. بکهیون دستشو دور کرد.

"این.."

"هیچی نسیت، درسته؟ بزار حدس بزنم، یه تصادف بوده، تو فقط گیج شده بودی"

"دقیقا"

بکهیون از نگاه خیره چانیول فرار کرد و چرخید و به منظره بیرون پنجره ماشین نگاه کرد. چانیول نمیتونست کمکی بکنه اما نشست و بکهیون رو تحسین کرد. بکهیون زیبا بود، به طرز غیر معمولی. اون یه پیراهن آبی مایل به ارغوانی و کت سرمه ای پوشیده بود، پاهاش توی شلوار تنگ و بوت های قهوه ای مایل به زرد اراسته شده بود، یه شال گردن که طرح جمجمه داشت شل دورگردنش پیچیده شده بود. موهاش آشفته و بهم ریخته بودن، استخوان فک تیزش به نمایش دراومده بود و طوری بود که انگار یه سوپر مدل یا هالیوود استار جلوت نشسته، همه این خیالات با دیدن کبودی هایی که روی چونه و دهنش بودن از بین رفت.

"کجا داریم میریم؟ اینجا وست انده؟"

چانیول تسلیم شد. برای الان بکهیون قطعا مصمم بود که رازهاش رو پیش خودش نگه داره، اما به این معنی نیست که چانیول دست از تلاش کردن برداره.

" اره، یه سورپرایزه" 

نگرانی توی چشمهای بکهیون چشمک زد و چانیول با عجله تلاش کرد که بهش اطمینان بده:"یه سور پرایز عالی. قول میدم"

"اوه، باشه"

بکهیون دوباره طرف پنجره چرخید، و چانیول رو که داشت به این فکر میکرد بکهیون قبلا چه اتفاقای بدی واسش افتاده تنها گذاشت. ماشین به بیرون از یه سالن تئاتر رسید و چانیول پیاده شد و بکهیون رو تماشا کرد که بعد از پیاده شدن به بیلبورد سالن نگاه کرد. چانیول حرکت کرد تا کنار بکهیون بایسته، بهش نزدیک شد و بازوشو دور شونه های بکهیون پیچید همونطوری که واسش اسم نمایش رو میخوند.

"اتللو از شکسپی، تو عاشقشی، مطمئنم که میخواستی ببینیش"

"این عالیه. من تا حالا تئاتر نرفته بودم"

بکهیون لبخند زد و صورتش روشن شد، و چانیول فهمید که میتونه بهشت و زمین رو تکون بده تا بکهیون مثل این لبخند بزنه، ولی بعد لبخند بکهیون محو شد و سمت چانیول برگشت. با لحن نامطمئنی گفت:" باید چیکار کنم؟"

چانیول خندید:"هیچی بکهیون، فقط تماشا کن، زودباش"

چانیول بکهیون رو به داخل سالن برد. راهنمای سالن اونا رو به طرف صندلی هاشون راهنمایی کرد و بکهیون گردنشو دراز کرد تا اون نقاشی های پراب و تاب روی سقف رو ببینه بعد دولا شد و به جمعیت زیر پاش خیره شد، نگاه کرد که چطور مردم سالن رو پر میکردن.

Birds in gilded cagesWhere stories live. Discover now