25.Falling angels(2)

200 29 7
                                    


یه هفته گذشته بود و چانیول داشت خودش رو قانع میکرد که به هر چیز دیگه ای فکر کنه.

مومو لباش رو دور دیکش چرخوند و پاهاش رو از هم باز کرد، بهش نزدیک شد تا لب هاش رو بین لب های خودش بگیره و با گرسنگی ببوستش.

"فاک، تو خیلی سکسی شدی. توی خودم میخوامت"

مومو اروم روی دیک چانیول نشست. سرش رو به عقب هل داد تا گلوی سفیدش رو به نمایش بزاره، سینه های کوچیکش با هر حرکتش میلرزیدن.

"حس خوبی داره؟ دارم کارم رو درست انجام میدم؟"

"اوه، اره...گاد، اره!"

ولی چانیول بهش نگاه نکرد، به جاش دستاش رو روی رون های نرمش کشید و چشماش رو بست، به یاد آورد. حالت بکهیون وقتی که جلوش زانو زده بود و با اون نگاه خسته و حساسش بهش خیره شده بود، لبای درشت و صورتیش که خیلی زیبا دور دیک چانیول میچرخیدن و عمیقا اون رو میبلعیدن، جوری که حریصانه ساکش میزد، سر تیره ای که بالا و پایین میشد.

منظره اون باکسر سفید پنبه ای که از روی رون های قوی و سفید بکهیون کنار میرفتن. جوری که سوراخش تنگ و هات بود وقتی پاهاش رو از هم باز کرد، اندازه باسنش، مزش ...جوری که روی همین تخت دراز کشیده بود و پاهاش عقب رفته بودن و بعد روی شونه های چانیول بودن، سرش که بخاطر اومدنش عقب رفته بود، چشم هاش که خمار بودن، لب های خوشگلش و ناله هاش. چانیول باسن باریک مومو رو نگه داشت و توش ضربه زد و گریه کرد وقتی که اومد، چند لحظه بعد مومو حس کرد که واژنش داره دور چانیول نبض میزنه. خودش رو روی چانیول انداخت، عرقی و چسبناک بود اما راضی بود، گونه چانیول رو بوسید و به چشم هاش زل زد.

"امممم، فوق العاده بود"

"خوشحالم که لذت بردی"

مومو خودش رو توی بغل چانیول مچاله کرد و سرش رو زیر چونه چانیول گذاشت، دستش رو جلو برد تا سینش رو لمس کنه، دقیقا روی قلبش.

"خیلی دوستت دارم چانیول"

و ناگهان چانیول باید فرار میکرد.

"منم دوست دارم"

چانیول بی حواس روی موهای مومو بوسه زد، اون دختر رو از خودش دور کرد و از تخت بیرون پرید و دست مومو رو که داشت بهش نزدیک میشد پس زد.

"این یه پروسه بیدار شدن عالی بود، اما بهتره جفتمون سراغ کارهامون بریم. زود دوش میگیرم و میام تا برات صبحونه درست کنم"

و بعد سمت حموم هجوم برد دوش رو باز کرد و زیرش ایستاد، پیشونیش رو به کاشی های سرد فشار داد و سعی کرد حس گناه و تنفر از خودش رو برای اینکه وسط سکس به بکهیون فکر کرده بود، کنار بزنه. چونکه اون عاشق بکهیون بود نه مومو....چون که بکهیون رو میخواست نه مومو رو... ولی در اخر با خودش گفت مومو نمیدونه و خدا رو به خاطرش شکر کرد.

Birds in gilded cagesOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz