15.Sings(3)

230 41 33
                                    

بکهیون آخرین دفعه ای رو که مست کرده بود یادش نمیومد. اون سعی کرده بود که از تاکسی خارح بشه و قدم برداره اما تلوتلو خورد، پاهاش دور همدیگه پیچیدن و روی زمین افتاد. چانیول پشت سرش از خنده ترکید.

"راستش شبیه یه بچه زرافه بودی که تازه میخواست راه رفتن یاد بگیره "

بکهیون بلند شد، احساس میکرد زمین داره پایین تر میره. سرشو روی دست هاش گذاشت.

"اوه خدا، من خیلی مستم!"

"اره، داغون شدی"

بکهیون دستشو بالا اورد تا چانیول رو پیدا کنه. چانیول خم شد و صورتش جلو صورت بکهیون قرار گرفت و یه نیشخند پسر کش زد.

"فقط با ۵ تا ابجو!"

بکهیون با مظلومیت ساختگی گفت:"من متاسفم"

"نباش! من قرارهای ساده و ارزون رو دوست دارم. چیز خوب اینه که با سر تو یه چاله نیفتادی، وگرنه فک کنم از برج نامسان دیدنی تر میشد"

چانیول بلند شد و پشت بکهیون رفت و دست هاشو از زیر بغل بکهیون رد کرد:"خوبه، حالا بیا بلندت کنیم. یک..دو..سه..هووفف"

چانیول با کلی زحمت بکهیون رو بالا کشید و بکهیون سعی میکرد پاهاشو روی زمین بزاره.

"میدونی، ازین به بعد میخوام پاپی صدات کنم، دست و پا چلفتی! بزن بریم، تو خوبی دیگه؟"

چانیول مطئمن شد که بکهیون روی پاهاش محکم وایستاده قبل از اینکه ولش کنه.

"خوبه پاپی، حالا بیا بریم برات قهوه درست کنم"

دست بکهیون رو گرفت و همونطور که بکهیون میخندید به طرف خونه بردتش. تو خونه بکهیون خودشو با یه آه غلیظ رو مبل انداخت و صورتشو به کوسن ها فشار داد.

"اوی! تو، نخواب، من هیچ وقت نمیتونم تو رو از اون پله ها ببرم بالا"

چانیول خم شد و شونه بکهیون رو تکون داد قبل از اینکه با بدبختی بوت هاشو دراره.

"گشنته؟"

"همممممم"

بکهیون رو مبل طرف چانیول وول خورد و بهش یه لبخند خسته زد:"یه چیز..شیرین؟"

"حتما"

چانیول بلند شد و طرف آشپزخونه رفت.

"فکر کنم یکم بستنی داریم"

"امممم...به طور عادی منظورم بستنی نبود"

"یعنی نمیخوای؟"

"نه. منظورم اینه میخوام. یعنی من عاشق بستنی ام آره"

"هاها باشه"

بکهیون صورتشو برگردوند و تو بالش فشار داد. گرمش بود، خوابش می اومد و احساس امنیت میکرد و بی حس بود. این خوبه که بی حس بود. یه ضربه اروم به شونش خورد.

Birds in gilded cagesNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ