1.The birds cage hotel

514 58 14
                                    

بکهیون با صدای گوشیش که پشت سر هم زنگ میزد از خواب سبک و ناآرومش بیدار شد. دستش رو دراز کرد و کورکورانه دنبال گوشیش گشت تا اینکه انگشتاش بعد پیدا کردنش متوقف شدن، اون بلند شد و نشست، صفحه ی گوشیش رو لمس کرد تا قفلش رو بازکنه، دید که یه پیام داره

'من ده دقیقه دیگه اونجام'

با ناله چشماش رو مالید ولی این حرکتش فقط باعث شد تا یه درد تیزی توی سرش بپیچه و جمجش از درد نبض بزنه. شب قبل خیلی شراب خورده بود اما اون چاره ی دیگه ای نداشت

تهیونگ یکی از اون مشتری هایی بود که دوست داشت تظاهر کنه که این یه قراره که شامل شام، شراب و موزیک رمانتیک میشد و بعدش_اون بخاطر تیر کشیدن بالای استخون شونه ی سمت چپش از درد به خودش لرزید و یادش اومد که_ شت

حس کرد یه بینی پشت گردنش فرو رفت، یه دست دور کمرش حلقه شد و به سمت سینه ی گرم کشیده شد. نفسای گرمی روی صورتش پخش میشد و لبهایی که گوشش قلقک میدادن

"زودباش بک، نظرت راجب یه سکس سریع صبحگاهی چیه؟"

بکهیون به بوسه ی رو گونش توجهی نکرد از اونجایی که سخت مشغول ساختن نقاب همیشگیش بود تا بتونه تظاهر کنه. وقتی بالاخره شروع به صحبت کرد دوباره همون چیزی بود که اونا ازش میخواستن، با اعتماد بنفس، همون لیتل شت جذاب و فریبنده که به هیچ چیز اهمیت نمیده

"تو فقط برای یه شب پول پرداخت کردی"

"به اندازه کافی پرداخت کردم. تو یه فاک ارزون قیمت نیستی، زودباش بک، حداقل برام ساک بزن، من عاشق دهنتم"

بک اه کشید. خسته بود...اما از اونجایی که مجری معروف رادیویی، کیم تهیونگ، یه مشتری مهم بود مجبور بود اونو راضی نگه داره

"اوکی"

به سمت میز کنار تخت رفت تا کیف دستی که همیشه با خودش حمل میکنه رو برداره. از توش یه کاندوم دراورد قبل از اینکه زیر لحاف عرقی لول بخوره

تهیونگ همین الانشم سفت بود. اون کاندوم طوری رو لبش تنظیم کرد و فقط با استفاده از لباش دیکش رو پوشوند، یه حقه که همیشه باعث میشه مشتری ها از روی لذت ناله کنن

اون شروع به کار کرد...دیک تهیونگ و با مهارت و مثل یه حرفه ای واقعی ساک میزد، لیس میزد و اونو داخل دهنش فرو میبرد و بیرون می اورد. اون سوپرایز نشد وقتی ملحفه از روش کنار رفت و از روی تخت به پایین پرت شد. تهیونگ همیشه دوست داشت اون جوون زیبا که لخت بین پاهاش خم شده در حالی که لب های گوشتیش دور دیکش حلقه شده رو تماشا کنه و بیاد.

"بکهیون به من نگاه کن"

اون اطلاعت کرد. چشماش رو به سمت بالا حرکت داد در حالی که سعی میکرد خفه نشه، از اونجایی که تهیونگ یه دسته از موهاش رو توی مشتش گرفته بود و سرش رو بی حرکت نگه داشته بود پس می تونست به ته گلوش ضربه بزنه. بکهیون میدونست الان دقیقا قراره چه اتفاقی بیفته، به اندازه کافی مطمعن بود.

Birds in gilded cagesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora