35.Raid(2)

136 30 17
                                    


جون مو افسر جوون رو بیرون اشپزخونه پیدا کرد و پشت سرش خزید، به راحتی بیهوشش کرد و به یکی از انبار ها بردش. قبل از اینکه ژاکت، جلیقه و کلاه مرد رو برداره و تن خودش بکنه، گردن مرد رو شکست. اسلحه رو برداشت و توی دستش بالا و پایین کرد، با کنجکاوی بهش نگاه کرد. هیچوقت وقت زیادی برای اسلحه ها نمیزاشت. چاقو ها براش سرگرم کننده تر بودن، طوری که وقتی تیزی چاقو توی بدن برده هاش فرو میرفن و ترس و شوک چشماشون رو پر میکرد و اون میتونست صورت های از درد مچاله شدشون رو تماشا کنه. و با چاقو تو میتونی زمان داشته باشی. اسلحه ها خیلی سریع بودن ولی درحال حاضر حداقل وقتی پیداش کردن میتونست ازش استفاده کنه. به هرحال، حتی برای یه لحظه هم شک نداشت که میتونست خیلی راحت از اونجا بیرون بره. قبلا هم وسط یه حمله ی ناگهانی پلیس بوده. فقط نیاز داشت تا هرچی مال خودش بود رو جمع کنه. لبه کلاه رو تا روی صورتش پایین کشید و سمت زیر زمین رفت.

مرد بزرگتر نگاهش رو از تختی که مرتب کرده بود برگردوند، اول با تعجب و ترس به مرد خیره شد اما وقتی چشم هاش علامت پلیس رو دیدن با اسودگی لبخند زد و قدمی به سمتش برداشت.

"اوه خداروشکر. بالاخره اومدین تا ازادشون کنین؟ اگه باید من رو دستگیر کنین اینکار رو انجام بدین، قول میدم که مانعتون نشم. من هرچیزی که شما باید از این مکان وحشتناک و اتفاقاتی که توش افتاده رو بدونید بهتون میگم"

صدای ناشی از شکسته شدن جمجمه توی اتاق پیچید وقتی جون مو سر مرد رو به یکی از قفسه های اهنی کوبید و خون نزدیکترین دیوار رو تزیین کرد، مثل صدای برخورد قاشق به تخم مرغ ابپز، فقط یه کم بلندتر. وقتی دکتر روی زمین افتاد، جون مو به خودش زحمت نداد تا ببینه که اون مرد، مرده یا نه؛ همین که نمیتونست جلوش رو بگیره کافی بود.

تمام اتاق رو از زیر تیغ نگاهش گذروند تا اینکه چشمش به تختی افتاد که صفحه های سفید محاصره اش کرده بودن. سمت تخت رفت و اون صفحه هارو کنار زد. برده اش روی تخت خوابیده بود، رنگش به سفیدی ملافه های تخت شده بود و چشم هاش از زیر پلک های نیمه بازش به هیچی زل زده بودن، خیلی زیبا شکسته شده بود. جون مو ملافه رو کنار زد تا بدن داغون پسر رو به نمایش بزاره، پاهای کبود شده ی پسر رو گرفت. اهمیتی نمیداد اگه پسر دیگه نتونه دوباره راه بره چون اینطوری دیگه نمیتونست فرار کنه و تمام چیزی که اهمیت داشت این بود که اون میتونست مثل یه خزنده خودش رو روی زمین بکشه.

میدونست که باید سرم ها رو از دست پسر جدا کنه و اون رو توی دستاش بگیره و راه بیفته. اما فقط نمیتونست خودش رو از دیدن وحشتی که توی صورت پسر پدیدار میشد محروم کنه، وحشتی که وقتی بیدار میشد و میفهمید که اربابش اومده تا برده اش رو با خودش ببره توی صورتش پدیدار میشد. کلاهش رو بالا برد و خم شد تا روی پسر خم بشه.

Birds in gilded cagesWhere stories live. Discover now