≼اون همه چیـز رو مـیدونه≽
ماگ نسبتا داغـش رو میون دستاش گرفته بود و هر از چند گاهی جرئه ای از محتوای داخـلش رو می نوشید. نسیم خنکی که از پنجره نیمه باز رو به روش به سینه نیمه برهنه اش برخورد می کرد، حس خوبی بهش میداد.
پسرِ دوست داشتـنیش هنوز هم روی تخت مشترکشون دراز کشیده و پتوی سفیدش رو در آغوش گرفته بود.
با این حـال، بدن برهـنه جونگکوک هنوز هم در معرض دید تهیونگ قرار داشت.پای راسـتش رو روی پای دیگرش انداخت و درحالی که مقدار دیگه ای از قهوه صبحگاهیش رو سر می کشید، به منظره مقابلش خیره شد.
پلک های سنگـین جونگکوک با حس سرمایی که به تنش نشسته بود، از هم فاصله گرفت.برای بار دوم پلک زد و همراه با یک دم عمـیق، خمیازه ای نسبتا طولانی کشید.
نمیدونست چطور اما روی تخـت نرمش دراز کشیده و بوی پنـکیکی که مشامش رو پر کرده بود، نوای یک صبح دلنشین رو میداد.پلک هاش رو بیشتر از هم فاصله داد و بدون توجه به جای خالی کنارش که متـعلق به همکارش بود، به کمک دستش نیم خیز شد.
(فاک این چه کوفـتیه!؟)
ناخودآگاه با درد بدی که در تمام اسـتخوان ها و ماهیچه های بدنش تزریق شد، دوباره روی تخت افتاد.
-آخ!
نگاهش رو از زیر پتو به منبع درد دوخـت و با لحظه ای مکث، چشم های درشت شدش رو به بدن کاملا برهنه اش داد.
(من لخـتم!)
دردش با هر حرکت کوچکش شـدید تر میشد و تا مغز استخوانش رو می سوزوند. اون دیشب چه غـلطی کرده بود؟
(لعـنت بهت ایان!)
با یادآوری لحظاتی که دیشب با تهیونگ گذرونده بود، هینی کشید و به دنبال پسر، چشم های لـرزونش رو حول اتاق چرخوند.
تهیونگ روی میز غذاخوری نشسـته بود و بی اهمیت به صداهای عجیبی که جونگکوک از خودش در می آورد، نوشیدنیش رو سر می کشـید.
-صبح بخیر جونـگکوک!
همزمان با برگشتن سرِ تهیونگ به سمت تن خسته و گـرفته کوک، خودش رو زیر پتو پنهان کرد و بی توجه به دردی که زیر شکمش رو مورد عنـایت قرار میداد، توی خودش جمع شد.
(این یه فاجـعه ست! امکان نداره نه!!)
-به هر حال من دیـدم که بیدار شدی جونگکوک!
هر کلمه ای که از زبان تهـیونگ به گوشش می رسید، خاطرات شب گذشته رو براش تداعـی می کرد. جونگکوک علاقه ای به یادآوری اون ها نداشت اما احتمالا ایان و شخصیت سرکـش درونش این فکر رو نمی کرد.
پلک هاش رو از حرص روی هم فشرد و دستش رو جـلوی دهانش قرار داد.
(فاک یـو ایان)
![](https://img.wattpad.com/cover/353576532-288-k510353.jpg)
BẠN ĐANG ĐỌC
𝐕𝐄𝐍𝐎𝐌 | ونــوم
Fanfictionکیم تهـیونگ پسری که میتونه ذهـن بخونه، طی یک مـاموریت خاص و برای گرفتن انتقام یک کـینه قدیمی، با جئـون جونـگکوک یک افسر پلیس تازه کار وارد یک هتـل کاپـلی و مرموز میشه و چی میشه اگه پایان این مـاموریت جوری که می خواد پیش نره؟! قسـمـتی از فـیـک ونــوم...