≼گـیم کلـاب≽
جونگکوک عصـبی بود. نه از تهیونگ بلکه از خـودش؟ حرفایی که شخص بی پروای درونش به زبون آورده بود، حتی اوضاع رو سخت تر از قبل می کرد و صـادقانه، این حتی فاکینگ خجالت آورتر از مشکل نشیـمنگاهش بود!
(از این بهتر نمیشه!)
با حرص دندون هاش رو روی هم فشرد و درحالی که قدم هاش رو به سمت اتاقِ مشـترکشون برمیداشت، با خودش تکـرار کرد :
-فقط ازش عذرخـواهی کن و بعد همه چی درست میشه!
درسته قطعا تهیونگ تا الان تمام اتـفاقات اخیرشون رو فراموش کرده بود و این فاجعـه، قرار نبود دوباره اتفاق بیوفته!
جونگکوک اجازش رو نمیداد اما ایـان؟ این واقعا از کنترل پسر خارج بود!
در اتاق رو باز کرد و همزمان با بالا آوردن سـرش، به پسر مقابلش چشم دوخت. تهـیونگ مثل همیشه آروم، سرد و تا حد خیلی زیادی جذاب به نظر میرسید.
-خـب؟ واقعا تا کی قراره به خاطر باز شدن سـوراخت، ازم دوری کنی؟ تو خودت هم اون رابطه رو می خواستی!
با سوالی که یکباره از جانب تهیـونگ مطرح شد، بدنش سست شد. انگار تمام نقشه های برنامه ریزی شده در ذهنش یـکباره به هیچ تبدیل شده بودن.
-من ازت دوری نمی کنم فقط...
تهیونگ نگاهش رو از کتابـش گرفت و به چشم های لرزون پسرش دوخت.
-تو دیشب ازش لذت بردی پس نمیتونی انکـارش کنی. خودت رو جمع کن بـچه جون! این فقط یه سکس بود!
جونگکوک به آرومی، سمت دیگر تخـت قرار گرفت. اون واقعا میدونست که چی می خـواد؟
-به هر حال این دیگه نباید تکـرار بشه!
تهیونگ قهقهه ای بلند سر داد و در میون خنده های مسـتانه اش، لب زد :
-فکر نمیکنم ایان با ایدت موافقـت کنه! میدونی که منظورم چیه؟
جونگکوک لب هاش رو درون دهانـش کشید و پلک هاش رو روی هم فشرد. ایان یا هر کس دیگه ای، نمیتونست اون رو وادار به کاری که نمی خواد بکنه و این حـتی دارک تره!
(من خودم می خواستمت کیم!)
-به هر حال...
جمله کوک با صدای ویـبره تلفن پسر بزرگ تر، ناتمام موند.
تهیونگ کتابش رو طوری که صفحـاتش بهم نریزه، گوشه ای از میز کنار تخت گذاشت و همزمان با گرفتن نگاهـش از پسر کنارش، تماس رو وصل کرد.
-اوه جـیمین!
-اوضاع چطور پیش میره؟
تهیونگ میلی برای تعریف جزئیات شب گذشتش با کوک نداشت.
-خب البته ما با هم کنار میایم.
-و نیاز نیست که نـگران چیزی باشم؟
تهیونگ هیچوقت نمیتونست چیزی رو از هیـونگش پنهان کنه اما کمی عوض کردن واقعیت که مشکلی اینجاد نمی کرد؟ می کرد؟
YOU ARE READING
𝐕𝐄𝐍𝐎𝐌 | ونــوم
Fanfictionکیم تهـیونگ پسری که میتونه ذهـن بخونه، طی یک مـاموریت خاص و برای گرفتن انتقام یک کـینه قدیمی، با جئـون جونـگکوک یک افسر پلیس تازه کار وارد یک هتـل کاپـلی و مرموز میشه و چی میشه اگه پایان این مـاموریت جوری که می خواد پیش نره؟! قسـمـتی از فـیـک ونــوم...
