≼𝐇𝐨𝐭𝐞𝐥 𝐟𝐨𝐫 𝐜𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞𝐬≽

2.4K 244 88
                                    

≼هتل برای کاپـل ها≽

جیمین اونقدر باهـوش بود که از همون اول متوجه مشکل تهیونگ شده بود.

(تو دیوونه نیستی، تو فقط خاص و عجـیبی!)

این چیزی بود که جیمین بعد از چند جلـسه روان درمانی به تهیونگ گفته بود و برخالف تصورِ اون، خبری از بسته شدن به تخت یا شوک الکـتریکی نبود!
صادقانه اون تمام زندگیش رو مدیون اون دکتر مو طلایـی بود.

-دیگه قطع می کنم.
هومی زیر لب گفت و تماس با پیچـیدن صدای بوق های متوالی به پایان رسید.

نیم نگاهی به ساعت عقـربه دار روی دیوار انداخت و درحالی که به فاصله کم بین عقربه کوچکـتر و ساعت پروازشون اشاره می کرد، از جا بلند شد.
-خودتو جمع کن. چند ساعت دیگه پـرواز داریم.

گفت و بعد از رد شدن از کنار چمدون های مشکی رنگ، به سمت اتاق به هم ریخته اش حرکت کرد. تهیونگ یک لیست از وسایل مورد نیازش داشت که باید اون ها رو تا صبح توی چمدون متوسطـش جا می کرد.

*

چمدونش رو به بیرون از از اتاق هدایـت کرد. ساعت 6 صبح بود و گودی زیر چشم هاش، این رو به خوبی نشون میداد. در حالی که لیوان آب سیبی که با زحـمت از دستگاه قراضـه آب میوه گیری گرفته بود رو مینوشید، با صدای نیمه بلند پسر بزرگ تر، نگاهش رو در راستای اون قـرار داد.

-گـود مورنینگ!!

با برخورد نگاه تهیونگ به پسر، تقریبا خشکـش زد.
(شوخیش گرفته؟)

جونگ کوک با از زیر نظر گذرونـدن سرتا پای تهیونگ، در حالی که برای کنتـرل کردن تیک چشمش تلاش می کرد، لب به اعتراض باز کرد.
-با اینا می خـوای بیای؟

تهیونگ با آرامش عینک آفتابی روی صورتـش رو برداشت و نگاهی به پیراهن گل دار و شلوارک مشکی و کلاه تابستونیـش انداخت.
-البته!

با قاطعیت گفت و چشم های آهوییش رو به کت اتـو کشیده کوک داد.
-تو چـی؟ با اینا می خوای بیای؟
-البته! ما توی مامـوریتیم!

تهیونگ پوفـی کشید. این همه سخت گیری نیاز بـود؟ به هر حال اونا تیم کبـری 11 نبودن!

-بی خیال کوک؛ توقـع نداری که با کت و شلوار آفتاب بگـیرم نه؟

این اولین ماموریت جونگکوک بود و احتمالا قرار نبود همه چی طبق پیشبینی اون پیش بره. اونا هیچ اسـم خفن و لباس های سرهم، شعار یا نیـروی ماورا الطـبیعی نداشتن.
این حوصله سر بر بود.

جونگکوک حتی چنتا جمله باحال مثل (اینجا دیگه آخر خطـه!) یا (اسلحت رو بزار روی زمین و زانـو بزن) هم آماده کرده بود و از همه بدتر، اون حالا یه همکار داشت که باید تحملش می کرد.

سکوت رو ترجیـح داد و بعد از برگردوندن لیوان روی میز، به تبعیت از پـسر بزرگ تر، پیراهن و کتش رو با تیشـرتی اوورسـایز عوض کرد و قبل از اینکه عقربه ساعتش روی عدد 7 قرار بگیره، به همراه همکار یک دنـدش از خونه خارج شد.

𝐕𝐄𝐍𝐎𝐌 | ونــومDonde viven las historias. Descúbrelo ahora