≼𝐋𝐨𝐯𝐞≽

1K 132 75
                                    

≼عشـق≽

چند روزی میشد که از تهـیونگ فاصله گرفته و از هم صحبتی با مرد فراری بود.

شب ها اما متفاوت بود. بعد از به خواب رفتن پسر بزرگتر ساعاتی طولانی رو مشـغول تماشای چهره آرومش میشد.
سعی داشت جزئیات چهره بی نقصش رو حفظ کنه طوری که با پلک های روهم افتاده هم بتونه خال های کوچک و بزرگ صورتش رو متـصور بشه.
هرچند مدت ها بود که تهیونگ رو از بر بود!

جونگکوک شب ها در سکوت کافه به تهیونگ خیره میشد و افکار پر از اندوهش رو به قعر منطـقش سوق میداد.

تهیونگ با بی رحمی حقیقتی رو برای پسر یادآور شده بود که جونگکوک با همه وجـود برای از یاد بردنش تلاش میکرد.

جونگکوک سعی میکرد به آینده و اتفاقات پیش رو فکر نکنه.
سعی میکرد قلب رنجیدش رو با کنار تهیونگ بودن و تماشا کردن نفس کشـیدن هاش، آروم کنه!

سعی میکرد در جواب تپش های قلب عاشقش لبخند بزنه و فریاد و نعره های مغزش رو نادیده بگیره.

جونگکوک با همه وجودش سعی داشت از آینده فرار کنه و برای یک بار هم که توی زندگی لعنـتیش شده؛ لحظه هارو زندگی کنه!

(این برای من هم آسون نیست اما یه نگاهی به خودمون بنداز. کاری میکنن که با دست های خودت طنابِ دار رو دور گـردنم بندازی!)

بین هیاهوی افکارش صدای شکسته تهـیونگ پر رنگ تر به گوش میرسید. بغض راه نفس کشیدنش رو بسته بود و تیزی اشک، چشم هاش رو میسـوزوند.

دردناک و تلخ بنظر میرسید اما تلاش های جونگکوک برای احمق بودن شکست خورده بود. در واقع تـهیونگ اون رو شکست داده بود!

چشم هاش رو بست و چند لحظه ای رو آروم و عمیق نفس کشید تا زودتر به خودش بیاد.
تصمیمش رو گرفته بود و حالا باید مصـمم تر از همیشه، انجامش میداد!

در جایی به دور از نگاه تهیونگ، جونگکوک تصمیم داشت برای پایان دادن به این دوری، از خودش شـروع کنه.
حالا در حمام خودش رو حبس کرده بود تا مبادا با دیدن دوباره چهره تهیونگ، قلبش بی تابی کنه و از تصـمیمش برگرده و یا سست بشه!

کیم تهیونگ در دنیای پس از مرگ زندگی می کرد پس جونگکوک باید خودش رو می کشت تا بتونه بـهش ملحق بشه!

چاقو رو در دست راستش گرفته و دوربینی که بی اجازه از اتاق جیمین برداشته بود رو روی سکو تـنظیم کرد. باید مطمئن میشد همه چیز قراره به درستی ثبت بشه چون کوک برای مردن یک شانس بیـشتر نداشت!

نفس عمیقی کشید و تیزی چاقو رو روی بند آخر انگشت اشاره اش گذاشت. پیراهنش رو به دندون گرفت تا صدای فریادهاش به گوش کـسی نرسه.

پلک های خیسش رو روی هم گذاشت و چندین بار چاقو رو محکم روی پوست و گوشتش کشید.

-فاااک!
خفه غرید و انقدر به کارش ادامه داد تا درنهایت انگشت اشاره اش کف حمام خونی شـده افتاد.

𝐕𝐄𝐍𝐎𝐌 | ونــومKde žijí příběhy. Začni objevovat