≼𝐁𝐮𝐥𝐥𝐞𝐭≽

2K 231 25
                                    

≼گلـولـه≽

کامی از لب های پسر گرفت و ماسکش رو بالا کشید. نگاهی به بند های بلند و باز بوت های پـسرش انداخت و برای بستن اون ها پیشقدم شد.
-باید مـحکم ببندیشون!

جلوی جونـگکوک زانو زد و با کـشیدن بند ها و گره زدنشون، فیکسشون کرد.
چاقوی کوچکش رو درون جیب ژاکت ضد گلوله اش جا داد و زمانی که از پر بودن خشاب اسلـحه اش مطمئن شد، از پنجره اتاق خارج شد.

مطمئنا تهیونگ قرار نبود درب ورودی رو برای بیرون رفتن انتخاب کنه چرا که محض رضـای خدا؛ اون و جونگکوک شبیه نظـامی های آمریکایی لباس پوشیده بودن و یقینا تهیونگ ترجیح میداد که دوربین زین این تـصاویر رو ضبـط نکنه!

کمی دستش رو دراز کرد تا به جونگکوک کمک کنه. اون پسر در بیرون خزیدن از پنـجره نیمه باز مشکل داشت!

درحالی که به صـورت خمیده، پسر کوچکتر رو به دنبال خودش می کشید، به راهش ادامه داد.
طبق تصاویری که جیمـین چند روز قبل براش ارسال کرده بود، باید خودش رو به اتاق مخفی ای که در رستوران قرار داشت می رسوند.

-دنبالم بیا بچـه!

به جونگـکوک دستور داد و کمرش رو به دیوار چسبوند. به آرومی پله ها رو بالا رفت و به محض برخورد فلش قرمز رنگ دوربین به چشم هاش، اون رو با اسلحه اش هدف قرار داد. حالا که توسط وگاس شناسایی شده بودن، باید با احتـیاط بیشتری عمل می کردن.

به لطف صدا خفـه کن، صدای شلیک گلوله به گوش کسی نمی رسید و این تا حدی احـتمال زنده موندنشون رو بیشتر می کرد.

کمی جلوتر از راهرو، دربی با شیـشه های بزرگ و مات قرار داشت. این می تونست اون ها رو به رستـوران برسونه؟

-نقشه رو چـک کن.

جونگکوک نگاهی به نقشه ای که روی صفـحه نمایش ساعتش قرار داشت انداخت. این درب، نزدیک ترین راه برای رسیـدن به محل سرو غذا بود.

-همینه!
سری تکون داد و قبل از شکسـتن در، چند قدم عقـب رفت. دست هاش رو در هم قفل کرد و آرنجـش رو با شتاب به شیشه قطور رو به روش کوبید.
با دست آزادش، جونگکوک رو پشت خودش فرستاد تا حتی کوچک ترین خراشـی، به پوست ماهـگون پسرش نیوفته. تهیونگ برای جونگکوک، زیادی محـتاط بود!

صدای خرد شدن شیـشه، در تمام راهرو اکو شد و این می تونست هشداری برای سرعت بخشـیدن به کارشون باشه. به هرحال نگهبانا به زودی پیداشون می کردن!

دست جونگکوک رو کشید و از روی شیشه های شکسته رد شد.

-همه جا رو بگرد. یه نشونه یا حتی اتاق مخـفی!

جونگکوک اطاعت کرد اما صادقانه، چیزی به جز قوطی های سس و کشوی سبزیـجات خرد شده به چشم نمی خورد. تکه های گوشت و مرغ مزه دار شده ای که کنار سینک قرار داشتن، قابل رویت بودن اما جونگـکوک قرار نبود چیزی رو تست کنه چرا که محض رضای مسیح؛ مقـعدش هنوز هم می سوخت!

𝐕𝐄𝐍𝐎𝐌 | ونــومDonde viven las historias. Descúbrelo ahora