≼𝐃𝐞𝐧𝐢𝐚𝐥≽

1.1K 171 42
                                    

≼انـکار≽

-جیمین مـرده!
-درسته؛ اون مرده!

یونگی درحالی که سرش رو پایین انداخته بود گفت. روی تخت نشسته و تلاش می کرد تا خودش رو از جهنمی که درونش زندانی شده بود نجات بده.
توی این تیمارسـتان کسی به اشک ها و مشـت های گره شده اون اهمیت نمیداد.

-من دیدم که اون چطـور در بین شعله های آتش از زندگی دست کشید!

دکتر کیم درحالی که عینک بزرگی روی صـورتش داشت، لبخند زد و از یونگی درخواست کرد تا ادامه بده.
یونگی ادامه داد؛ به کشتن روحش ادامه داد!

-چیزی به جز خاکستـر از جیمین باقی نمونده!

درحالی که بینیش رو بالا می کشید، اعتراف کرد. برای گفتن این جملات ساعت ها تمـرین کرده و درنهایت افکارش رو پس زده بود!

مجبور بود که لفظ "جـنازه" رو به جیمین نسبت بده و این تا حد زیادی به روحش آسیب میزد.

-تو میتونی باز هم عاشـق بشی یونگی! میتونی جیمین رو فراموش کنی و...

جمله دکتر کیم پایان نیافته بود که فریاد زد. همانند بچه های خردسال، پاهایش رو روی زمین کوبید و بی وقفه اشک ریخت.
انگار تلاش های دکتر برای برمـلا کردن حقیقتِ یونگی جواب داده بود.

-دهنت رو ببند! هیچکس نمیتونه جای جیـمین رو بگیره! اون بر میگرده!

انگار تمام دردهایی که در وجودش پنهـان کرده بود، یکباره ظاهر شده بودن. اون قرار بود به نقش بازی کردن ادامه بده و با انکار کردن پسرش، خودش رو آزاد کنه اما حالا باید معشوقه جدیدی رو جایگزین اون می کرد؟ این بی اندازه بی رحـمانه بود!

زجه زد و همـزمان با برداشتن لیوانی که کنارش قرار داشت، اون رو به لبه تخت کوبید. تکه های شکسته رو برداشته و اون ها رو روی پوستش کشید.
دکتر سعی می کرد تا با ثـابت نگه داشتن مرد، جلوی اون رو بگیره اما یونگی قرار نبود به این راحـتی متوقف بشه!

بی توجه به سوزش محـسوس و ضعف بدنی، به کارش ادامه داد و خراش بعدی رو روی مچش ایجاد کرد.
(من تو رو ملاقات می کنم جیـمین؛ شاید در زندگی بعدی؟!)

*

چند ساعتی از بسته شدن کافـه می گذشت. روی صندلی نشسته و به کانتر تکیه زده بود. ناخنش رو می جوید و هر از گاهـی روی کانتر ضربه میزد.

چند روزی از دیدار دوباره اش با جونگـکوک می گذشت اما پسر هنوز هم برای پس گرفتن فلش برنگشته بود. این در کنار کابوس های شبانه اش، دلیل بی قـراری های اخیرش بود.

(کجایی پـسر؟!)

درست در لحظه ای که سـرش رو روی ساعدش گذاشته بود و از لغزش اشک هاش جلوگیری می کرد، درب شیشه ای کافه باز شد.
بدون اینکه برای دیدن چهره مشـتری، سرش رو بلند کنه لب زد.

𝐕𝐄𝐍𝐎𝐌 | ونــومWhere stories live. Discover now