پارت سوم: نگاه اشنا!
----
دو ساعتی میشد که به ترافیک خورده بود و اگه رو هم رفته حساب می کرد، نهایتا یک ربع از مسیر ۴۵ دقیقهای رو پیموده بود... .
چشمی برای وضعیتش چرخورند... بهتر از این نمیشد!قرار بود مغازه مثل همیشه به مشتریها برسه و ظهر برای اماده کردن تشریفات جشن کوچیکشون تعطیلش کنن؛ ولی اون احتمالا حتی به اخر کار هم نمی رسید... .
اگه خوش شانس بود، دوازده ظهر خودش رو به مغازه می رسوند، میتونست حداقل به کارهای اماده سازی جشن برسه و یکی از کیک هایی که به بچههاش قول داده رو اماده کنه.البته اگه خوششانس بود... .
هر چند با پیشینهای که داشت، جزو محالات بود... .چهرهاش رو جمع کرد و اه بلندی سر داد:
- گندش بزننن... این چه شانس کوفتیه تو داری اخه!چند متر دیگه هم به جلو حرکت کرد و سرش رو به فرمون ماشینش تکیه داد... .
حداقل پیش بینی کرده بود و به فرشته نجاتش؛ جکسون خبر داده بود تا به کمک جیهوپ بره... .بعد از چند دقیقه با شنیدن بوق ممتد ماشینهای پشت سرش با شوک سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به اطرافش دوخت.
در کمال تعجب ماشینهای جلویی ازش دور شده بودند!!سریع به خودش جنبید و شروع به حرکت کرد!
با اینکه هنوز هم ترافیک سر سام اور برقرار بود؛ اون تونسته بود زودتر از موقع به میانبر برسه و حالا با سرعت نسبتا زیادی به سمت مقصدش حرکت میکرد.لبخند شیرینی به لب داشت و با انگشتهای زیبا و کشیدش روی فرمون ضرب گرفته بود که با شنیدن بوق بلند و یکنواختی از سمت چپش، اخمی کرد و سرش رو به سمت صدا چرخوند.
اما چرخیدن سرش با برخورد یکدفعهای ماشین به سمت کمک راننده یکی شد و اون تنها متوجه تکانها و برخوردهای شدیدش به بدنه ماشین شد... .
با سرگیجه و سردرد وحشتناکی چشمهاش رو باز کرد و برای لحظهای نگاهش به فردی که پشت فرمون ماشینِ دیگه بود افتاد... .
با دیدن نگاه خیره و اشنایی که اون رو رصد میکرد تمام تنش یخ زد!
امکان نداشت... .
اون... اون نمی تونست واقعی باشه... .چشمهاش رو با شدت به هم فشرد و وقتی باز کرد؛ در کمال تعجب کسی پشت فرمون نبود... .
اینبار صدای قدمهایی بود که عجیب بلند به گوشش می رسید... .
به سختی سعی به بیدار موندن میکرد؛ اما فایدهای نداشت... .پیشانیش با شدت زیادی به شیشه کوبیده شده بود و خون گرمی که از سرش سرازیر میشد رو حس می کرد و تیکههای شکسته شیشه گونه و بازوش رو زخمی کرده بود... .
چند ثانیه بعد... دستی که از پنجرهی بدون شیشه وارد ماشین شد و شیئی رو برداشت؛ اخرین چیزی بود که در ذهنش ثبت شد و بعد از اون... تاریکی بهش چیره شد.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...