به چنل تلگرام سر بزن ملیلا:)
.......
پارت شانزدهم: راز!
.......
دستش رو به دهانش رسوند و سعی کرد تعجب و دلهرهاش رو که روی چهرهاش پیدا بود، رو پنهان کنه...
چطور توی مدت به این کوتاهی، اتفاقاتی به این بزرگی افتاده...
- لعنت... واقعا بهش گفتی؟سوالی که جوابش رو به خوبی میدونست رو پرسید و جین با سکوتش مهر تایید رو بهش زد.
الفای سیب سرخ دستی به صورتش کشید و کلافه وار سعی کرد، کارش رو توجیح کنه.
- خودت خیلی خوب میدونی جونگکوک نمیتونه تا ابد این راز و نگه داره جیهوپ، اونم الان که اون الفا... پیداش کرده...سری تکون داد...
ریاکشن بیشتر از این هم ازش بر نمیومد. الفا ذاتا حرفی برای موقعیتی که توش بودن نداشت...
الفای جونگکوک پیدا شده، نامجون هم حالا جز اون و جین از راز جونگکوک با خبر بود و جونگکوک رفتارهای عجیبی از خودش بروز می داد...
لب باز کرد و به ارومی پرسید:
- چه واکنشی نشون داد...؟نفسش رو بیرون فوت کرد و ابروهای خوش فرمش رو با کلافگی بالا انداخت:
- فقط باورش نمیشد همچین چیزی راجب به جونگکوک بوده باشه... و این همه مدت حتی به فکرش هم نرسیده. اون کلا اینطوری نیست که هر کسی بهمون نزدیک میشه رو برسی کنه که، کیه و از کجا اومده... ترجیح میده مثل بقیه ادما یه فرد رو بشناسه.- فکر کنم الان روی این اخلاقش کاملا تجدید نظر کرده باشه...
با تکخند زهر الودی گفت و رایحه ی طوفانیش رو رها کرد...
مرد دیگه نگاهش رو ثابت روی الفا نگه داشت و بعد از کمی مکث و دقت، لب باز کرد:
- تو یچیزیت هست... بیش از حد تو فکری نمی تونم درک کنمش!خب...
به هر حال جلوی جین نمیشد چیزی رو به این راحتی پنهان کرد...
هر چی نباشه الفای سیب ترش بخاطر حواس قویش بین اونها خودش رو به خوبی نشون داده بود.
پلک روی هم فشرد و نفس کلافش رو برای بار دیگه با شتاب بیرون داد:
- چند روز پیش یه اتفاقی افتاد...چشمی چرخوند و با حرص واضحی توپید:
- اه لعنت به این چند شب چند روزای پیش، هر چی بدبختی هست یهو تلنبار شده.خندهی ریز و ارومی به واکنش مرد کرد.
مشخص بود حسابی کلافه شده...
حق هم داشت.
ولی با بیاد اوردن مطلب اصلی، لبخند بی جونش رو جمع کرد...
- رفته بود دوش بگیره و فک می کردم حموم باشه، برا همین توجه نکردم و رفتم ماگ قهوشو از تو اتاقش بردارم... بعدش انگار از حموم بیرون اومده بود و... وقتی منو تو اتاقش دید ترسید. یجورایی شوکه شد و کنترلش رو از دست داد.کلافه دستی به صورتش کشید و به چهره ی متعجب جین خیره شد.
- اه باور کن ری اکشنش اصلا عادی نبود... به خدا قسم که اگه میدیدیش قلبت درد میگرفت...
حتی نمی خواست منو ببینه... الان هم سه روزه باهام حرف نمیزنه. تا حدی که بچه ها رو هم بهم نمیسپره... حس میکنم... بهم شک داره...
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...