Part29_reliance.

375 45 6
                                    

با سر به شیشه‌های رها شده، روی کف خونه اشاره کرد و ادامه‌ داد:
- میزنی میشکونی. چه مرگته؟
کلافه دستی به صورتش کشید... .
اگر به الفا می‌گفت که وضعیتی مشابهش و هزاران برابر متفاوت‌تر از اون داره، می‌تونست باور کنه؟
اینکه قلبش رو به سرکشی امگایی از خون اون مرد باخته؟
شاید تهیونگ نمی‌فهمید و شاید بهتر از هرکسی درکش می‌کرد. مرد هم درگیر عشقی ناگهانی و ناگریز بود.
چنگی به موهاش زد و حرفش رو با لحن خاک خورده‌ای به زبون اورد. انگار که کلمات، آوار عقاید محکمش بودن... .
- منم یکی مث خودت. گیر یه بازی مسخره افتادم.
اخم سبکی بخاطر حرف‌های مرد روی پیشونیش جا گرفت و آروم زمزمه کرد:
- منظورت چیه؟
- جیمین.
با شنیدن اسم آشنایی که مرد به زبون آورده بود، اخمش غلیظ‌تر شد و چند لحظه‌ای خیره به زمین مکث کرد. نمی‌فهمید جیمین چه ارتباطی می‌تونه با یونگی داشته باشه. نگاهش رو از گوشه و کنار سرامیک‌ها گرفت و به چهره‌ی الفای غالب خیره شد:
- جیمین چه ربطی به تو داره؟

شاید هم... .
تنها یک چیز به ذهنش خطور می‌کرد؛ اما انقدر اطمینان نداشت که به زبون بیارتش. پس بی‌‌حرف و منتظر به یونگی خیره موند.
مرد آهسته بازدمش رو رها کرد و سری از روی تاسف برای بخت بدش تکون داد:
- جیمین... جفت حقیقیه منه.
و دقیقا همون چیزی که خودش حدس زده بود... .
حرفی برای گفتن نداشت. مغزش به یکباره خالی شده بود و نگاه خیره‌اش از چشم‌های یخی یونگی به لیوان نیمه پر از اب، روی اپن ثابت مونده بود. کائنات چی رو داشتن به رخ می‌کشیدن؟
این‌ها مجازات کدوم گناهشون بود؟
یا اگر پاداش بودن، چرا اینقدر دردناک از بین زخم‌هاشون سر باز می‌کردن؟
چند بار پشت سر هم پلک زد تا تردید رو از چشم‌هاش کنار بزنه و با صدای خش داری پرسید:
- از کِی؟
نیم نگاهی به چهره‌ی الفای سلطنتی که بی‌هدف به گوشه‌ای خیره بود، انداخت و پلک روی هم فشرد.
اگر تهیونگ می‌خواست برای معمای الهه‌ی‌ ماه سرزنشش کنه، احتمالا ترجیحش فرار از زندگی فعلیش بود. محض رضای خدا، اون خودش هم نمی‌دونست چی شده که به اینجا رسیده.
- بعد اینکه از مأموریت برگشتیم. توی جشن.
بعد از کمی درنگ، دوباره به حرف اومد و سعی کرد جَوی که نمی‌فهمید متشنجه یا آروم رو به ثبات برسونه.
- نگفتم چون این رابطه تهش هیچی نیست.
- میدونه؟
مرد بی‌اهمیت سری تکون داد و سوال دیگه‌ای از الفای چوبی پرسید و برای شنیدن جوابش منتظر موند:
- هر دومون همزمان متوجهش شدیم؛ ولی واکنش جالبی نشون نداد. عملا هربار که بهم بر می‌خوره یجور متفاوت از خجالتم درمیاد و...

با دیدن واکنشش تهیونگ سکوت کرد. مرد کلافه دستی به صورت و بعد موهای مواجش کشید و پلک روی هم فشرد. هرچند حرفی که از دهانش خارج شد، معنای واقعی خاموش موندن رو به یونگی فهموند.
- جیمین وقتی سنش کم بود پدر و مادرش از هم جدا شدن... .
گنگ و سردرگم به مرد چشم دوخت که نگاهشون با هم تلاقی کرد:
-  خاله‌ی من جفت حقیقی پدرش بود؛ ولی زندگی مشترکشون به جایی نرسید. بعد‌ها هم پدرش با یه زن امگای دیگه جفت شد. سر همین مسئله گارد میگیره.
کلافه دو انگشت شست و اشاره‌اش رو به چشم‌هاش رسوند و ساکت موند. تهیونگ سرزنشش نکرده بود، اما عملا آب پاکی رو از کف سرش تا نوک انگشت‌هاش خالی کرده بود. حالا که دلیل گارد گرفتن امگاش رو می‌دونست، از خودش بیزار بود.
نفسش رو بیرون فرستاد و سری برای خودش از روی تاسف تکون داد. چه حماقتی. اون دقیقا از مسیری قدم برداشته بود که امگا ازش فراری بود.
قصد بر این نبود که بخواد مجبورش کنه و به انتهای رابطه‌ای که تنها بر پایه‌ی جفت حقیقی بودنه امید داشته باشه؛ بحث این بود که اگه طور دیگه‌ای امگا رو می‌دید و باهاش آشنا می‌شد،شاید به اینجا نمی‌رسیدن.
شروع اون‌ها داشت با پایان رابطشون مصادف می‌شد و این یونگی رو کلافه می‌کرد.
تهیونگ با دیدن یونگی که از تک‌تک رفتارش می‌شد پشیمونی رو حس کرد، پلک روی هم فشرد و موضوعی که از اول روز ذهنش رو درگیر کرده بود به زبون اورد:
- سر چی اون آلفا رو زدی؟
زبونش رو توی دهان چرخوند و چشم غره‌ی بی‌هدفی رفت. صداش گرفته و سنگین بود... .
- سرچی می‌خواد باشه؟ موضوع تکراری. باز یکی دیگه رو پر کرده بودن که حرف بارم کنه.
با به یقین رسیدن حدسی که زده بود، مشتی که می‌لرزید رو توی دست دیگه‌اش آروم کرد و با صدایی که سعی می‌کرد خشمش رو بروز نده، جواب داد:
- من حلش می‌کنم. بحث با این پیری‌ها راه ننداز.
مرد همچنان ساکت بود و چیزی نمی‌گفت؛ بی‌شک به تنهایی نیاز داشت. نفس عمیقی گرفت و از جا بلند شد. حین عبورش از کنار یونگی، ضربه‌ی آرومی به شونه‌ی آلفای غالب زد و با اشاره به بحثشون راجع به جیمین _با لحن دلگرم کننده‌ای_ زمزمه کرد:
-  باهاش بساز. کم‌کم آتیشش می‌خوابه. جیمین همینه؛ تند مزاجه.
و در نهایت شونه‌ش رو برای دلگرمی فشرد و با قدم‌های بلند، اون خونه‌ی سرد و بهم ریخته رو ترک کرد.

𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»Where stories live. Discover now