پارت هجدهم: دیدار اتفاقی!
-----
بی هوا بعد از کمی مکث و قبل از رسیدن به پیش خوان لب زد:
- اما برام سواله چطور تا الان پنهانش کردید... اونم چیز به این مهمی رو!-----
و بعد اهمیتی به نگاه مات جیهوپ نداد و شروع به صحبت با منشی پزشک کرد.
حس خوبی نداشت...هیچ حس خوبی به این ماجراها نداشت...
راز جونگکوک؟
دیگه حتی نمیشد اسمش رو راز گذاشت!
این موضوع چیزی مثل راز نبود و قطعا به زودی کسانه دیگهای هم باخبر میشدن و تنها نگرانی جیهوپ، شخصیت جدیدی از جونگکوک بود که به تازگی خوش رو نشون داده بود!اون رو می ترسوند...
اتفاقاتی که میتونست اون پسر رو به زانو در بیاره اون رو میترسوند.
و قطعا بیشتر از هرچیزی از ناکار امد بودن خودش می ترسید... اون جونگکوک رو مثل برادر کوچترش دوست داشت و به مراقبت ازش علاقه داشت!ولی گویا جدیدا اون امگا نسبت به کسی که چندین سال کنارش بوده شک پیدا کرده بود.
هرچند این فکر که شاید اشتباهی ازش سر زده لحظهای راحتش نمیزاشت ولی با این حال باز هم گیج و سردرگم بود...
اخر این ماجرا به کجا ختم میشد؟
چه چیزی انتظار اونها رو می کشید؟
تمام این سوال ها و افکار اون رو می ترسوند و حس میکرد به قلبی برای تکیه دادن نیاز داره...
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به اطراف داد که خودش رو بیرون از اتاق پزشک و منتظر پدر و دختر دید.
حتی متوجه نشده بود که چه زمانی صحبتهای نامجون تموم شده و به سمت اتاق پزشک رفته بودن. به دیوار پشت سرش تکیه داد و با حس گذر چیزی از زیرنگاهش، مردمکهاش رو به انتهای سالن دوخت.
دخترک زیبایی که بنظر امگا میومد، دست مرد ریز جثهی همراهش رو گرفته و پشت سر خودش میکشید.
مردی با موهای کاراملی و چشمهای به رنگ برگهای سبزی که توی بهار جوونه میزنن.زیبا بنظر میومد!
مرد همراه دختر کوچیک کنارش به سمت اونها برای رد شدن و رفتن قدم بر می داشتن که نامجون بی محابا از اتاق کناری خارج شد.
با خارج شدن الفای خاکی نگاهش رو از دو امگای انتهای سالن گرفت و به مرد داد:
- چکابش چطور بود؟سری تکون داد و رو به دخترک لب زد:
- هیچ مشکلی نیست، دکتر گفت پروندهی دخترکمون رو خودش کامل می کنه و برای اداره می فرسته.- پس فندق کوچولو از این به بعد دخترک ماعه درسته؟ خوش اومدی به خانوادت کوچولو، اینجا همه دوستت دارن!
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...