پارت پنجم: رز وحشی🥀
....
قدم های اروم و با احتیاطش رو به سمت در مغازه بر میداشت و ذهنش به شدت مشغول بود... .
درد پیشونی و گونش کمتر شده بود؛ اما بازوش بشدت درد می کرد و باعث میشد هر از گاهی نفس عمیق بکشه و چهرهاش جمع بشه... .لباس هایی که جیهوپ توی مسیر براش خریده بود به خوبی اندازهاش بودن و بازوش رو کاور می کردن، ولی برای پانسمان سر و گونش نمیتونست کاری کنه و حدس میزد بچههاش واکنش خوبی نشون ندن... .
به تک پله مقابل ورودی که رسید، سر جاش ایستاد و نگاهش رو به فضای گرم داخل مغازه داد... .
چند نفری رو نمیشناخت، اما میتونست متوجه علاقه دختر و پسرش به مهمونهای هیونگش رو ببینه و این بی اراده لبخند رو به لبش میاورد... .
برای یک لحظه و بدون اینکه چیزی ارامش ذهنش رو بدزده... .
لبخند محوی که کمکم محو میشد... .
داشتن یه خانواده معمولی چه حسی داشت؟!افکار بی سر و تهش رو پس زد و به سمت در رفت تا وارد مغازهای با عنوان "بهشت" بشه؛ دقیقا زمانی که دستگیره کف دستش رو لمس کرد نگاهش به فردی افتاد که گوشهای دور از جمع نشسته بود و نوشیدنیش رو مزهمزه می کرد... .
با دیدن اون مرد نفس تو سینهاش حبس شد!
تا به حال فردی به زیبایی اون ندیده بود... .الفای سلطنتی؟!
حالا که بیشتر دقت می کرد، اون تنها گرگ سلطنتی نبود که اونجا حضور داشت، نبود... .
یه زن و یه مرد دیگه هم بودن!ابرویی بالا انداخت. چه اهمیتی داشت؟ به هر حال اونها فقط مهمونهای جین بودن!
دستگیره رو پایین داد و با حس خنکی هوای داخل مغازه هومی کشید و نگاه کوتاهی به جمع انداخت و در نهایت به الفا و امگای کوچیکش چشم دوخت.
بالام از همون اول متوجه حضورش شده بود؛ اما ایزول سرگرم بازی با میسان بود و کمی طول کشید تا متوجه فرومون رز پدرش بشه.
هر دو با شک و نگرانی که تو چشمهاشون موج میزد بهش خیره شده بودن و کمکم برق اشک تو چشمهاشون دیده میشد.
امگا لبخند عمیقی زد که با تشویش درونیش کاملا در تضاد بود و به ارومی به سمتشون قدم برداشت:
- هی... این چه قیافهایه به خودتون گرفتین شما؟!ایزول هق کوچیکی زد و هر دو خودشون رو تو اغوش پدرشون که براشون زانو زده بود انداختن.
همه بی اراده چهرهای غم زده به خودشون گرفته بودن و چیزی نمی گفتن... .بالام چنگی به پیراهن جونگکوک زد و با صدای بغض دارش لب زد:
- اپاا!- جانم ملیلا؟!
بینیشو بالا کشید:
- اپا شَرت چی شده؟!امگا با چهرهای گرفته، اروم زمزمه کرد:
- خوردم زمین!
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...