Part40_ Your presence is enough for me...

168 38 0
                                    

«دستانش نوید زندگی را به من می‌بخشد... و من با آخرین روزنه‌های امید به چشمان ستاره باران آن می‌نگرم.
به یاد می‌آورم لحظاتی را که در میان حصار آغوش من گم ‌می‌شد.
نمی‌دانم دیگر چگونه عشقم را به اون ابزار کنم تا عمق احساسات من را بفهمد»
کیم تهیونگ، نوامبر 2019


میز شام حاضر و عطر خوش‌بوی غذا‌ها توی فضای روشن خونه پیچیده بود. با نزدیک شدنشون به بقیه‌ی افراد دور میز، بالام آروم از روی صندلیش پایین اومد و به سمت پدرش رفت.
امگا، قبل از اینکه خودش روی صندلی جای بگیره، پسرکش رو نشوند و بعد کنار آلفا که منتظرش بود، نشست.
- یونگ‌دوک برای شام نمیاد.
صدای هه‌رین به گوش افراد دور میز رسید. حینی که اخم کمرنگی مابین ابروان کشیده‌اش نشونده بود و به سمت اون‌ها می‌رفت، لبخند نیمه‌جانی به پسر امگا زد و روی صندلی مقابل تهیونگ_ درست کنار صندلی که متعلق به یونگ‌دوک و در سر میز بود_ نشست.
- من واقعا بابت این مسئله متاسفم جونگ‌کوک، معمولا چنین اتفاقی توی خونه‌ی ما نمی‌افته... .
پسر به سختی و درحالی که با چشم‌های سرد شده‌اش به زن خیره بود، لبخند زد. نه خوشحال بود، و نه درک می‌کرد.

نه تنها اون، بلکه تهیونگ، هیون و کوان هم متوجه‌ی معنای پشت حرف‌های مادر تهیونگ و رفتار پدرش بودن. برای جونگ‌کوک به مراتب سنگین بود، اما برای آلفای سلطنتی که به خوبی از منش پدرش با‌خبر بود، این مسئله لِه کننده بود.
نا‌امید شدن؟
هرگز!
اون هیچ توقعی از پدرش نداشت... هیچی چیزی.
تعجب و خشم ریزی توی رفتار هیون به چشم می‌خورد. آلفای لیمویی که از رفتار پدرش متعجب و از طرفی درکش می‌کرد، نیم نگاهی به هیون که کنارش نشسته بود، انداخت و بدون اینکه بروز بده، زمزمه کرد:
- هیون... رایحه‌ات رو کنترل کن.

هیون، اما هیچ چیزی نمی‌شنید. نگاهش بین اَخم کمرنگ جونگ‌کوک و چهره‌‌ی سرد، اما غمگین برادرش درگردش بود. سرمای نگاهش به تن آلفای جوان رعشه می‌انداخت و غمِ توی چشم‌هاش تلخی تنهاییش رو به روحش القا می‌کرد.
با ضربه‌ی آرومِ آرنجِ خواهرش، از افکارش بیرون کشیده شد و متوهم و شوکه به دختر خیره شد:
- مقابلت یه امگا و همراهش سه تا آلفا نشستن، می‌خوای اون پسر رو با این کارت سکته بدی؟
چند لحظه مکث کرد و در نهایت با فهمیدن منظور خواهرش، رایحه‌اش رو کنترل کرد. حق با اون بود. رایحه‌اش ممکن بود به گرگ جونگ‌کوک آسیب بزنه و آلفا‌های اطرافش رو به جنون وحشی گرگشون بکشونه.
البته این تنها تصوری بود که با ندونستن حقیقت پشت نژاد اون پسر داشتن.
دختر جوان با اطمینان از آروم بودن هیون، نگاهی به جونگ‌کوک که تنها به غذاهای مقابلش خیره و تهیونگ که توی افکارش غرق بود، انداخت.
اون‌ها که می‌دونستن اوضاع از چه قراره، باز هم اینطور تحت تاثیر قرار گرفته بودن؟
با تمام اتفاقاتی که بینشون رخ داده بود، اینطور مبهوت و گرفته دیدن برادرش و امگای رز وحشی براش آزار دهنده بود. هر اتفاقی هم می‌افتاد تهیونگ بردار کوان بود و اون دختر عشقی پنهان نشدنی و انکار نشدنی به برادر‌هاش داشت. از جونگ‌کوک بدش نمی‌اومد، تنها می‌ترسید. از گذشته‌ای که پشت ترس‌های پسر پنها شده بود.
اما حالا... باید دست به کار می‌شد؟
کمی توی جاش جابه‌جا شد و حینی که برای خودش از بین غذا‌های چیده شده روی میز انتخاب می‌کرد و همراهش برای ایزول هم شیرینی می‌گذاشت، لب زد:
- جونگ‌کوک! بچه‌ها کیک و شیرینی دوست دارن نه؟
پسر با تعجب، چند لحظه به کوان که برای بار اول، مستقیماً و ملایم مخاطب قرارش داده بود، خیره شد که دختر ادامه داد:
- اون شب توی جشن دختر نامجون اوپا، ایزول، هیون رو مجبور کرد کل خامه و شکلاتای قنادی رو توی کیک خالی کنه‌.
تکخندی زد و نگاهش رو به تهیونگ که از رفتار خواهرش حیرت زده شده بود، داد:
- کارت تمومه اوپا، هرچی داری و نداری رو باید بدی برای ایزول شکلات بگیری.
و بعد چشمکی به ایزول زد:
- مگه نه کرم کارامل؟
امگای کاراملی ریز و شیرین خندید که عطر کارامل تمام فضا رو در بر گرفت و از ذوق توی صندلش جمع شد. این‌بار هیون ادامه‌ی بحث رو گرفت و با تکخند لب زد:
- شکلا‌ت‌های ایزول رو باز می‌شه یکاریش کرد، واسه بالام باید باغ رزماری و لیمو بزنی.
گفت و کوان خنده‌ی آرومی کرد. پسر، به آرومی به سمت مادرش که کم از آلفا و امگای حیرت زده نداشت، برگشت و لب زد:
- مامان تو همیشه ما رو مجبور می‌کردی شیرینی و شکلات نخوریم، حالا که دامادت قناد از آب در اومده چه حسی داری؟
با این حرف هیون، تقریبا سد مقاومت همگی غیر از تهیونگ که به آرومی لبخند می‌زد، شکست و خنده‌های ریز و ملایمشون فضا رو پر کرد. هنوز دلخوری بینشون پرسه می‌زد، اما حقیقت همین بود، پدری که از ابتدای ماجرا اون‌ها رو برای هم نخواسته بود و کسانی که در سکوتِ نبود مرد می‌خندیدن.
تقریبا یک ساعتی رو مشغول گپ زدن و صرف شام شدن و در نهایت برای سپری کردن انتهای شب نشینی به پذیرایی رفتن. درواقع همه‌ی این وقت تلف کنی‌ها نمایشی بیش نبود.
جونگ‌کوک به سختی سنگینی رفتار آلفای پیر رو تحمل کرده و تهیونگ برای فرار از تظاهر خانواده‌اش لحظه شماری می‌کرد.

𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»Where stories live. Discover now