متاسفم که یه مدت طولانی نبودم... با کلی پارت جبرانش میکنم🫀
....
«اما در میان تمام آشفتگیهایمان چشمهایت هرگز دروغ نگفتند.
اگر غم بود، اشک ریختند و اگر سرور بود، خندیدند.
تو گل نو شکفتهی من بودی رز، که پنهان کردنت از تمام دنیا آخرین وظیفهی قلب خستهام شد.»
_ کیم تهیونگ، نوامبر 2019مضطرب، اما با قامتی محکم پشت سر مرد آلفا قدم برمیداشت. درواقع جونگکوک از مدتی پیش خودش رو برای روبهرو شدن با یونگدوک آماده کرده بود.
انگار که از دنیای سرد این خانواده با خبر باشه، پشت نقاب محکمش پناه گرفته و برای مجادله با مردی مغرور و متکبر میرفت. درسته که آلفاش، چیز زیادی نگفته بود، اما همین گذرانِ کوتاهِ زمان پیش مرد، کافی بود تا انتهای قصه رو از چشمهاش بخونه.
جونگکوک خوب میدونست قلب مردش رو دردی شاید نه به سنگینی مال خودش؛ ولی به همون مقدار بزرگ و عذابآور توی مشتش گرفته و میفشرد.کمی سرش رو بالا گرفت، که شونههای پهن مرد توی نگاهش نمایان شد. حالا که دقت میکرد اون خانواده همگی درشت هیکل بودن.
مادر تهیونگ کمی از جونگکوک بلندتر بود و کوان از مادرش. پدر خانواده هم هیکل درشت و قد بلندی داشت، اما در برابر تمام اونها، هیون و تهیونگ، دو پسر خانواده یک سر و گردن بالاتر به جهان نگاه میکردن.
اگر اغراق نبود، جونگکوک پیش اونها مثل نوجوانهای هفتده_هجده به نظر میرسید.
ریز جثه با اندامی کشیده. با اینکه بین امگاهای دیگه، جثهی بزرگتری داشت و تقریبا مثل آلفاهای عادی بود، باز هم در برابر خانوادهی از دم نظامی تهیونگ، کوچیک و ظریف بنظر میرسید.با ورود مرد به اتاقی در طبقهی بالای خونه، که درونش با رنگهای تیره و گرم و چوب سرخ طراحی شده بود، خودش هم قدم به داخل گذاشت. بنظر اونجا اتاق مطالعه یا یک کتابخانهی خصوصی برای آلفای پیر بود.
- بشین پسرم.لب زد و با دست به کاناپهی چرمی اشاره کرد و در جواب پسرک با لبخند ملایمی نشست و منتظر موند.
به سمت قفسهی کتابها قدم برداشت و نگاه جونگکوک اون رو همراهی کرد. رایحهی مضطربش گاهی درز میکرد و به سختی سعی به کنترل کردنش داشت.
مدتی میشد که بخاطر حضور آلفای خودش نیاز به قرصهای کنترل کننده نداشت و همین دلیلی برای حال الانش بود.
- چند وقته که تهیونگ رو میشناسی؟ بنظر مدت زیادی نیست.تنها شنیدن صدای تیره و آرام مرد هم، مسیر قدمهای اضطراب رو به قلب جونگکوک میکشوند و موجب بلند تپیدن قلبش میشد. دستهاش رو به هم گره زد و بعد از پایین فرستادن بزاق دهانش، با نگاهی لرزان به نیم رخ جدی و سرد مرد خیره شد. آلفای پیر عینکش رو دوباره به چشم زده بود و کتابی ما بین دستهاش باز بود، اما به وضوح مشخص بود که تمام حواسش رو پیش پسر گذاشته و گوش میده.
- حدود... پنج ماه؛ مدت کمی به نظر میاد، اما برای ما سختتر از چیزی که فکرش رو بکنید، گذشت.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...