پارت سیزدهم: تردید!🫀
......
- لعنتی...
تنها جملهای که برای وصف موقعیت تونست زمزمه کنه، که .البته فقط به گوشهای خودش رسید...نگاه گیجش رو به تهیونگ که کنار در ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود دوخت.
سرش پایین بود، بنظر گرفته میومد...
مشتش رو روی ملافهای که تن گلگون شدش رو پوشونده بود، محکم کرد و لبهاش رو روی هم فشرد...
اگه کمی دیگه به اون مرد نگاه میکرد، بی شک اشکهاش پهنای صورتش رو خیس میکرد.- جونگ کوک!
با صدای جین به خودش اومد، نگاهش رو از الفای طلایی گرفت و به چهرهی الفای سیب ترش خیره شد:
- احمقی؟! اصلا به تولههات فکر می کنی کوک؟سردرگم از حرف جین لب زد.
- چی؟چرا همچین حرفی رو به امگا زده بود؟ اصلا قبل این سوال چی گفته بود؟
اون نگاهش روی الفا میخ بود و چیزی از قبل این جمله نفهمیده بود.
- م...من...قبل از اینکه امگا بخواد حرفی به زبون بیاره تهیونگ با لحن اروم و خونسردی رو به الفای خشمگین لب زد:
- نمی شد جلوی اتفاقی که دیشب افتاد رو گرفت... جونگکوک تو وضعیتی نبود که الان سرزنش بشه پس...- حق با توعه!
حرفش رو با لحن تندی قطع کرد و خیره به تهیونگ که ماتش برده بود ادامه داد:
- پس قبول داری اصل کثافت کاری زیر سر خودته!عملا با این حرفش تهیونگ رو لال کرده بود. الفای طلایی شرمنده و کلافه سرش رو به طرف دیگه برگردوند و دوباره سکوت کرد.
چی میتونست بگه؟ چطور می تونست توجیح کنه؟ این مرد عملا عضوی از خانوادهی رزش بود...
حق داشت که اینقدر عصبانی باشه.- چرا ساکتی؟ نمی خوای توضیح بدی دقیقا به چه دلیل فاکی نمیتونستی جلوی خودت رو بگیری!
با شنیدن این حرف رنگ از چهرهی نامجون پرید. خوب می دونست جین به چی اشاره میکنه.
به سرعت و با لحن اخطار دهندهای شروع به حرف زدن کرد:
- جین این موضوع ربطی به ما نداره! زیاده روی نکن.- چه موضوعی؟
با سوال جونگکوک، نگاه تهیونگ که رنگ نگرانی به خودش گرفته بود به سمت جین کشیده شد و خیره به لب هاش موند.
لعنت...
اخرین بار کی بود؟ کی به این اندازه نگران شده بود؟
حس می کرد تپش قلبش رو توی سرش حس می کنه!
اون الفای لعنتی چرا فقط ساکت نمیشد؟نگاه سرزنش گرش رو به نامجون که دستپاچه به جین خیره بود، دوخت. چی به این مرد گفته بود که اینطور تیشه به ریشهی تهیونگ می کشید؟!
- جین میدونم خیلی عصبیای ولی... این موضوع ربطی به من و تو نداره! خودت اینو خیلی خوب میدونی!
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...