پارت35: نور زندگی من ما بین تاریکی!
----
پسرک زیباش رو که پایین تنه لختش رو زیر کت بلندش پنهان کرده بود، به آغوش کشید و از ماشین خارج کرد.
توی خواب غرق بود و تنها لحظهای بخاطر تکونهایی که میخورد، پلکهاش رو از هم فاصله داد و با دیدن اینکه تو آغوش تهیونگ خوابیده، دوباره اونها رو روی هم انداخت.
اولین بار بود که اینطور آروم خوابش برده و کابوس نمیدید... .
مرد تن سبکش رو بالا کشید و قدمهای سریع و بلندش رو به سمت خونهاش هدایت کرد تا مبادا توی سرمایی که به تنش سوزن میزد، رز برنجه. بردن جونگکوک به خونهی خودش، اون هم این ساعت از نیمه شب و چنین وضعیتی چندان کار عاقلانهای نبود؛ پس برای اولین بار اون رو مهمون خونهاش کرده بود.
درب رو به آرومی باز کرد و قدمهای سنگینش رو توی فضای تاریک خونه در پیش گرفت. خونه توی نبودش از همیشه سردتر بود.
پلههای متصل به سالن طبقهی دوم رو بالا رفت و بعد از گذر از محیط نسبتا بزرگی، به درب اتاقش رسید و با ورود بهش، بیمعطلی تن پسر رو روی تخت گذاشت.با گذاشتن پسر روی تخت، نفسش رو آسوده رها کرد و کنارش نشست. دلش میخواست مدتی بهش نگاه کنه. از خیره شدن به چهرهی آروم گرفتهش لذت میبرد.
جونگکوک برای اون مثل یه مروارید توی صدف بود؛ زیبا، نایاب و ارزشمند.
دستی به موهای ابریشمی رز که با شلختگی توی کش مو اسیر بودن کشید و اونها رو آزاد کرد. زیباییش وقتی موهاش رو ازاد کنار صورتش رها میکرد دو چندان میشد.
لبخندی به خواب سنگین امگا زد و نفسش رو عمیق رها کرد، همون حین خم شد و بوسهای عمیق و طولانی روی موهاش نشوند. کتش رو از روش کنار کشید و با جابهجا کردن لحاف روی تن نیمه عریانش، آسوده خاطر شد.نیم نگاهی به ساعت روی میز انداخت و با دیدن عقربهای که 3:45 دقیقه شب رو نشون میداد از اینکه دیگه خواب برای چشمهاش معنایی نداره اطمینان پیدا کرد.
خوب میدونست بعد از اون ساعت دیگه خوابش نخواهد برد. تجربه ثابت کرده بود... .
درنهایت تصمیم تکراری اکثر شبهاش رو گرفت. به سمت تراس اتاق رفت و بعد از خروج از محوطهی اتاق درب رو پشت سرش بست.
روی یکی از صندلیهای که بخشی از چیدمان اونجا بودن، نشست. هوای بیرون سرد بود، اما این سرما تا زمانی لحاظ میشد که تهیونگ توی برف، درحالی که تموم تنش به خون آغشته بود، به دنبال جنازهی همرزمهاش نگرده... .خاطرات چیزهای عجیبی بودن.
چطور میشد با به یاد آوردن خاطراتی که مدتها ازشون میگشت، دوباره همون احساسات موقه اتفاق افتادنشون رو حس کنه.
چطور میشد به همون وضوح، احساس درموندگی، ترس و آزردگی توی قلبش سنگینی کنه.
پلک بست و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. یادآوری خاطرات خاک خوردهاش عجیب خستهاش میکرد... .از اعماق قلبش میخواست که ساعتها بیحرکت یکجا بمونه و به هیچ چیزی فکر نکنه. اون آلفا، خستهی نبرد بود. نبردی که هنوز تموم نشده بود... .
هنوز فاجعهبارترین بخشش رو نشون نداده بود... .
خیلی خوب میدونست خواستن رز، نبردیه که پیروزی توش به بیرحمترین جنگنده خواهد رسید. میدونست و دم نمیزد... .
BINABASA MO ANG
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...