پارت 24: بارون.
.....
بارون.
قطرههایی که به نرمی فرود میان و تداعی ارامشن... .
گاهی روزهایی رو میسازن که سالها توی خاطرها میمونه و گاهی اجرهای خاطرات تلخمون رو بنا میکنن؛ اما در نهایت این ما هستیم و خاطراتی از گذشته.
ماییم و خندهها و گریههامون... .
ماییم و... .
شاید هم «ما» یکی از همون خاطرات تلخ باشه و فقط «من» یا «تو» مونده باشیم... .
و شاید هیچ کس برای مرور این خاطرات نمونه.- کی میری پیش ههسو؟
خیره به نمنم بارونی که به شیشههای ماشینش میکوبیدن، منتظر جوابی از سمت خواهرش بود. با دیدن حرکت ماشینهای کنارش، اون هم کمی به جلو حرکت کرد تا شاید پیشروی ناچیزی توی ترافیک سنگین عصرگاهی سئول کرده باشه.
با شنیدن صدای خواهرش، حواسش رو به تلفن روی اسپیکر داد:
- نمیدونم، شاید فردا برم. چطور مگه؟ می خوای بیای؟
نیم نگاهی به بیرون انداخت و زبونش رو به لپش فشرد. حتی اگه نمیرفت هم بخوبی میدونست که کوان برای چه چیزی پیش مادربزرگشون میره؛ پس ترجیح میداد که همراهش بره و کمی هم که شده روحیهی جست و جوگر خواهرش رو کنترل کنه.گاهی هم هیون اون نیمهای میشد که کنترل اوضاع رو بدست میگره!
- اره میام.
- ولی نمی خواستی بیای.
ابرویی بالا انداخت و بیحوصله لب زد:
- الان می خوام بیام.
- چرا؟
بی مقدمه پرسید و بدون اجازه دادن به برادرش ادامه داد:
- برای این میای که جلومو بگیری؟ابرویی بالا انداخت و کمی بیشتر به ماشینش حرکت داد. خب قصد نداشت پنهان کنه. درواقع اهمیتی نمیداد که کوان نیتش رو بدونه یا نه.
- اره. میترسم گند بزنی به زندگی تهیونگ.
صدای نیشخند دختر به گوشش رسید. میتونست اخمهای توی همش رو از پشت تلفن هم تصور کنه.
- من ادمی نیستم که به زندگیش گند میزنه هیون. فقط نگرانشم، می فهمی؟
تکخندی زد و ابرویی بالا انداخت.
نگران؟ چرا خانوادش بلد نبودن چطور نگران کسی باشن؟
- داری با نگرانیت تو زندگیش دخالت میکنی کوان؛ توعم اینو می فهمی؟ یکم کمتر شبیه بابا باش!
برای گفتن انتهای حرفش تقریبا داد کشیده بود و رگهای گردنش متورم شده و به راحتی دیده میشدن. الفای لیمویی، طرف دیگهی تلفن سکوت کرده بود و تنها صدای نفسهاش بود که به سختی شنیده میشد.
پلک روی هم فشرد... .
معمولا هیون کسی نبود که انقدر سریع کنترل خشمش رو از دست بده، ولی توی مدتی که با کوان سر زندگی برادرش مشاجره میکرد، ابن اصل زیر سوال رفته و کاملا نقض شده بود.
قبل اینکه بخواد حرفی برای دلجویی به زبون بیاره، به شدت توی جاش تکون خورده و برای حفظ تعادلش به فرمون چنگ زد.
- اخ-
با برخورد سرش به فرمان، پلک روی هم فشرد و دستش رو به پیشونیش رسوند.
لعنت... .
فقط چند لحظه حواسش پرت شد و حالا تصادف کرده بود. بارون شدت گرفته بود و بخاطر ابی که روی شیشهی ماشین در جریان بود، نمیتونست فردی که از ماشین جلویی پیاده شده رو ببینه و تشخیص بده. برای همین چشمهاش رو ریز کرد و با کمی دقت متوجهی زن بودن صاحب ماشین شد.
- هیون چیشد؟!!
صدای نگران خواهرش توی گوشش پیچید و سریع به خودش اومد.
- چ... چیزی نیست.
- چیشده؟ صدای چی بود؟
- هیچی-
قبل اینکه بخواد جواب خواهرش بده، شیشهی ماشینش به صدا در اومد و به سرعت حرف دیگهای رو جایگزین ادامهی جملهش کرد:
- من قطع میکنم کوان بعدا صحبت میکنیم.
- ... چی؟ کجا میری؟ هی با توعم.
- فعلا.
با ضربهی دیگهای که به شیشه خورد، جواب سرسریای زمزمه کرد و بدون قطع کردن تلفن به سرعت از ماشین خارج شد.
- من واقعا شرمندم خانو... م...!
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...