سوکیون که موقعیت رو جمع نشدنی دیده بود، به عقب برگشت و با اخم تصنعیای مقابل ایزول زانو زد. شنیده بود که بهترین واکنش، واکنش نشون ندادنه، اما این کار از سوکیون بر میاومد؟
- قرار نبود راجع به هر چیزی سوال نپرسی کارامل؟
ایزول که از لحن کمی تند و جدی امگای غالب، اون هم مقابل هیون خجالت کشیده بود، سرش رو پایین انداخت و آروم زمزمه کرد:
- ببح... ببحشید... .قلب سوکیون از لحن مظلومانه و لکنت دخترکش لرزید. این بچهها به بخشی از وجودش بدل شده بودن. حق هم داشت. سوکیون تقریبا از نوزادی اون بچهها رو مثل تولههای خودش بزرگ کرده بود. آشنایی اون و جونگکوک به فاجعهبارترین بازهی عمرشون برمیگشت.
اون و جونگکوک به مراتب شبیه هم بودن، اما میتونست حدس بزنه زندگی جونگکوک صدها برابر غیرقابل تحملتر از خودش بوده.
لبخند نرمی زد که صدای هیون از پشت سر موجب کش اومدن بیشتر لبهاش شد.- البته از بابات میتونی بپرسی. حتما خیلی چیزها هست که میتونه راجع بهش بهت توضیح بده.
و بعد تن دخترک که توی پیراهن قرمز رنگ و موهای دم اسبی، شدیدا شیرین شده بود رو بغل گرفت و با یک چشمک از کنار سوکیون رد شد.
به خوبی از شخصیت خبیث آلفای سلطنتی خبر داشت و میدونست که منظورش از حرفهاش چیه.
پشت سرش برای ورود به خونه به راه افتاد و بعد از ضربهی آرومی به شونهاش ازش جلو زد:
- کاری نکن که جونگکوک دیگه بچهها رو نفرسته پیشم.- قول نمیدم... .
نیشخندی به چشم غرهی زن زد و سمت ایزول برگشت و بوسهای به گونهی نرم و لطیفش نشوند:
- میدونی امروز قراره کجا بری؟
اروم دستهای کوچیکش رو دور گردن مرد حلقه کرد و سرش رو به گیجگاه آلفا تکیه داد:
- اوهوم... بابایی گفت میح... حواد ما رو پیش بابا و مامان تهته ببره.
- بنظرت بابای اوپا چطور آدمیه؟دختر کمی مکث کرد و حینی که پاهاش رو توی آغوش بزرگ مرد تاب میداد، لب زد:
- مثل تهته مهربونه؟
لبخند زد:
- آره یجورایی... شایدم حق با توعه. آدما هر چقدر هم انکار کنن باز هم یه تیکه از وجود پدر و مادرشونن. امکان نداره بیشباهت بهشون باشن. ته هم مثل باباش مهربونه؛ اما بهتر از باباش مهربونیش رو نشون میده.
بعد از چند لحظه آروم زمزمه کرد:
- هیونی اوپا... بابای تهته بابای تو نیست؟مرد خندهی مستطیلی که بیشباهت به برادرش نبود رو روی لبهاش نشوند. درواقع این خندهها رو هم از پدرشون به ارث برده بودن.
- چرا کارامل، بابای تهته بابای منم هست، ولی بابامون برای ما فرق داشت. اونو همیشه جور دیگهای دوست داشت. یکم دوست داشتنش بیرحم بود... .
آروم روی زمین و کنار بالام که مشغول بازی با سگ سفید رنگش بود، نشست و ایزول رو روی پاهاش نشوند. دستی به سر چامچام که به حضورش عادت کرده بود، کشید.
- میدونی کارامل، فکر کنم تهته بابای خیلی خوبی بشه. تو چی فکر میکنی؟
ایزول که از معاشرت با مرد زیبایی که تو آغوشش نشسته بود، لذت میبرد، تکیهاش رو به سینهی مرد داد و پاش رو به شکم پشمالوی چامچام کشید.
- دوست دارم بابای من بشه... .
تکخندی زد و صدای بالام که تقریبا دیگه مشکل تلفظیای ازش حس نمیشد، لبخندش رو گشادتر کرد.
- منم. دوست دارم تِتِ باباییم باشه.
- اینو به باباتون گفتین؟
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...