پارت چهاردهم: عمارت پدری.
....
سرش رو بالا گرفت تا زیر نوازش قطرههای اب اروم بگیره...
تن سفیدش زیر نور کمرنگی که با بخار محو شده بود، به زیبایی می درخشید و شکوفههایی که حالا بی رنگ شده بودن به چشم میومدن.
دو روز از شبی که الفای طلایی تنش رو به اغوش کشیده بود میگذشت و امگا بیشتر از همیشه احساس تنهایی و دلتنگی میکرد...چی رو گم کرده بود...
اون چی بود که با نبودش قلب گرگش رو می فشرد...
هر بار که چشمهاش رو می بست خاطرات ممنوعهای خجالت زدش میکرد و اون رو به بیداری می کشوند؛ اما مدام قلبش بیشتر می خواست و پلکهاش سرکشانه روی هم می افتادن.
چشم بست و به ارومی جای جایی که بدست الفای شراب سرخ لمس شده بود رو حس کرد...
بوسه های نرمی که پوستش رو نوازش میکرد...«پوستت زیر اب خواستنی تر میشه امگای من.»
«این بدن متعلق به منه جونگکوک!»
«از من فرار نکن امگا!»نفسهای گرمی که به تنش رعشه میانداختن...
صدایی که روحش رو می خراشید.
خاطراتی که خاک شده بودن...«بیا اینجا فرشتهی من»
با ترس چشم باز کرد و مردمکهای لرزونش رو به دیوار سفید مقابلش دوخت. نفسش به سختی بالا میومد و احساس گرما میکرد، هرچند که تنش یخ زده بود و می لرزید...
«بیا اینجا...»
چرا از ذهنش پاک نمی شدن؟
نفسهاش به شمارش افتاده بودن و به سختی میتونست دیدش رو ثابت نگه داره...
روی دو زانوی بی جونش افتاد و سعی داشت نفس بکشه؛ اما هوایی نبود.
داشت خفه میشد...«تو مال منی جونگکوک زیبا...»
اشکهاش راه خودشون رو پیدا کردن و روی گونهی خیسش با قطرههای اب همراه شدن...
- دست... از س...سرم بردار... ولم کن لعنتی...زمزمه کرد و به سختی بلند شد تا از اون فضای خفه کننده و صداهایی که ذهنش رو چنگ میکشیدن دور بشه...
حولهای که روی دیوار اویزون کرده بود رو برداشت و قدمهای سستش رو به بیرون هدایت کرد. چند باری بخاطر برخوردش به دیوار تعادلش رو از دست داد، اما در نهایت خودش رو به اتاق خالی و ساکتش رسوند...
اتاق اون تنها اتاقی بود که حمام و سرویس مخصوص خودش رو داشت، پس خیالش از تنها بودن راحت بود. چون جیهوپ هم هیچوقت بی اجازه وارد اتاقش نمیشد...نگاهی به تنش که خیس بود و اب ازش می چکید کرد...
این تن چند بار شکسته بود؟
چند بار خراشیده شده بود؟
اما تهیونگ اون رو نوازش کرده بود و قلب بی جنبه و تشنهی محبت جونگکوک داشت دیوونش میکرد...
اخه کی تنش رو بوسیده بود؟کی بهش گفته بود که اجازه نمیده تنهایی تاوان بده؟
کی غیر تهیونگ، اون رو به این حال کشونده بود که حتی با فکرش هم بی تاب بشه؟
دم عمیقش رو بیرون فرستاد و به اشکهاش اجازهی ریختن داد...
حولهای که زیر پاهاش افتاده بود رو برداشت، اما با باز شدن در....
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...