Part7_strange man!

864 99 5
                                    

پارت هفتم: مرد عجیب!

----

فاصله، برای قلب‌های پیوند خورده جز "هیچ" معنایی نداره... ؛اما همین "هیچ" وقتی دو قلب تازه هم رو پیدا کردن، مثل نیروی دافعه میمونه... .
دافعه‌ای که قلب‌هاشون رو از هم دور می کنه... .

جونگ‌کوک و تهیونگ هم دو قلبی بودن که به تازگی هم رو پیدا کرده بودن و فاصله‌ای از جنس گذشته اونها رو فرسنگ ‌ها از هم دور می کرد... و حالا جز خاطره‌ای مبهم از دیدار اولشون چیزی برای مرور و بهانه‌ای برای دیدار هم نداشتن.

- هیونگ!!

با صدا زده شدنش نگاهی به در فلزی که توسط برادرش باز می‌شد، انداخت:
- اتفاقی افتاده هیون!!

الفای سلطنتی جوان‌تر دستی به گردنش کشید:
- اوه نه فقط... می خواستم برای امروز مرخصی بگیرم... .

امیدوار بود که برادرش کنجکاو بشه و کارش رو راحت‌ کنه و همینطور هم شد.
تهیونگ تکیه‌اش رو به صندلی پشتش داد و ابرویی بالا انداخت:
- چرا مرخصی می خوای؟!

- امم... می خوام برم جین و بقیه رو ببینم، خب راستش ما از اون شب به بعد در ارتباط بودیم و یجورایی میشه گفت صمیمی شدیم... .

الفا بزرگتر سری تکون داد و دوباره به موضع قبلش برگشت:
- باشه، بعدا جبرانش می کنی!

هیون بهت زده با چهره‌ای افتاده نالید:
- هیووونگ چرا انقدر سخت میگیرییی!! فقط یه روز!!

همونطور که سرش گرم برگه‌های زیر دستش بود، بی تفاوت جواب داد:
- منم قصد نداشتم بیشتر از یه روز تقدیمت کنم!! حالا برو بیرون کار دارم!

نفس کلافه‌اش رو بیرون فرستاد:
- خیله خب... اوه امم... تو نمی خوای بیای؟!

الفای جوان همونطور که به سمت در می رفت پرسید و به سمت برادرش برگشت.
تهیونگ کمی مکث کرد... .
امگاش رو می دید؟!
اینطور نبود که توی این چند هفته امگا رو بیاد نداشته باشه، حتی رایحه رز وحشی پسر هم گاهی بیادش می اومد؛ اما هیچ عطشی برای داشتنش حس نمی کرد... ‌.
تنها باری که نسبت به اون امگا احساسی توی وجودش دید، برای چند ساعتی که با‌هاش گذرونده بود، بود.

بعد از اون روز برای امگاش بی قرار نمی‌شد.
دلتنگش نشده بود.
مثل تمام افرادی که روزی از کنارشون رد شده بود، از کنار اون امگای رز وحشی هم با بی‌تفاوتی رد شده بود.
اما چیزی توی وجودش اون رو ترغیب می کرد تا خودش رو به چالش بکشه... .
ذاتا از اون دسته ادم‌هایی بود که نسبت به چالش‌هایی که رو‌به‌روشون قرار می‌گرفت کنجکاو و قدرت طلب می‌شد تا اینکه بترسه!
- نمی دونم، شاید بعد اینکه کارم تموم شد!

- اهان... باشه، ما خونه‌ی نامجون جمع میشیم حتما بهت گفته... فعلا.

سری به نشونه مثبت تکون داد و مشغول برسی برگه‌های زیر دستش شد؛ اما اونطرف در فلزی ماجرا طور دیگه‌ای بود... .

𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»Where stories live. Discover now