Part38_blood and snow... .

365 53 3
                                    

اجازه نداد تعجب، رنگ نگاهش رو تغییر بده و با صدای آروم و لطیفش زمزمه کرد:
- ممنونم آقای کیم.
مرد بدون ایجاد حرکت اضافه‌ای توی صورتش، سری تکون داد و بعد با ضربه‌ی آرومی به شونه‌ی تهیونگ و سلام مختصر همیشگیشون، به طرف دیگه‌ای رفت. روی مبل تکی که کنار تهیونگ قرار داشت و دید خوبی به تمام افراد خونه‌ می‌تونست داشته باشه، نشست و دستی به مو‌های دختر بچه‌ای که کنار پای خودش و مقابل تهیونگ، به مرد تکیه داده بود، کشید که صدای همسرش توجهش رو جلب کرد.
- خب... جونگ‌کوک. ما چیز زیادی ازت نمی‌دونیم، یکم از خودت برامون بگو.
زن به خوبی می‌دونست ممکنه این سوال کمی جونگ‌کوک رو گیج کنه و معذب بشه؛ برای همین به سوالش قسمت دیگه‌ای هم اضافه کرد:
- از گفته‌های آلفاهام فهمیدم که تو یه قنادی داری درسته؟
با این حرفش توجه کوان بهشون جلب شد و تهیونگ بی‌حرف پاش رو روی پای دیگه‌اش انداخته و ترجیح می‌داد اوضاع رو به مادرش بسپره. امگا هم لبخند خجالت زده‌ای زد و سعی کرد صداش رو نرم‌تر از قبل به گوش برسونه:
- بله... چند سالی می‌شه که توی قنادی مشغولم... .
- اوه پس قنادی مال تو نیست؟

با ورود جین‌آه و قدم برداشتنش به سمت اون‌ها برای پذیرایی چند لحظه سکوت کرد. دختر ابتدا قهوه‌ها رو جلوی تهیونگ و جونگ‌کوک قرار داد و بعد از گذاشتن باقی نوشیدنی‌ها مقابل اعضای دیگه که هر کدوم به عادت یک چیز تکراری استفاده می‌کردن، شیر شکلات‌های داغ رو هم برای بچه‌ها، یکی رو به دست کوان و دیگری رو روی میز عسلی کنار تهیونگ گذاشت.
- چیز دیگه‌ای نیاز ندارین خانوم؟
- نه عزیزم.
با رفتن جین‌آه، هه رین دوباره به سمت جونگ‌کوک برگشت:
- اذیتت نمی‌کنه؟ اینکه با بچه‌ها بخوای کار کنی؟ اینطور که شنیدم اینجا غریبی.
- اوه نه... ایزول و بالام معمولا پیش پرستارشون می‌مونن... از نوزادی مراقبشون بوده... .
سری تکون داد:
- حتما اینکه بخوای ازشون دور باشی سخته. به هر حال اون‌ها بچه‌های توئن... .
- بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنین... ولی تقریبا بهش عادت کردیم.
با لبخند نرمی زمزمه کرد که زن با مهربانی نگاه ازش گرفت و به تهیونگ داد:
- تهیونگ معمولا مشغولِ کاره و کمتر به دیدن ما میاد... .
تکخندی زد و با لحنی که می‌شد غمش رو حس کرد، لب زد و نگاهش رو به امگا دوخت:
- راستش هر وقت که به خونه‌اش میرم خالیه؛ اما با این حال جدیدا اون چهار دیواری بوی دیگه‌ای گرفته که فکر کنم بخاطر تو باشه... بهت سر می‌زنه؟
نیمچه لبخند معذب و خجالت زده‌ای زد:
- خب... کم و بیش همو میبینیم..‌. من شرایطش رو درک می‌کنم.
تهیونگ با حرف امگای زیباش، لبخند کمرنگی به نیم‌رخش زد و چیزی نگفت. یونگ‌دوک که تا اون لحظه ساکت بود، عینکش رو از چشم‌هاش بیرون کشید و حین تا کردنش آروم رمزمه کرد:
- پس احتمالا می‌تونی درک کنی که موقعیت تهیونگ بخاطر شغل و خانواده‌اش چطوریه؟ تهیونگ به تازگی مستقر شده، درسته که به خارج از کشور اعزام نمی‌شه؛ اما ماموریت‌های داخلی هم ممکنه دور از خونه باشن.

𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»Where stories live. Discover now