پارت یازدهم: نبرد بیهوده!
.....
"الفا سکوتش رو تایید در نظر گرفت و دوباره مسیر قبلی رو در پیش گرفت و امگا خیره به اون مسیر حرکتش رو دنبال میکرد"
.....
با محو شدن تهیونگ از دیدش نگاهش رو به سقف داد و سعی کرد تب بدنش رو نادیده بگیره، اما خودش هم به خوبی می دونست که این فکر جز یه خیال واحی نیست!
اون یه امگا بود و بدتر... اون گرگ سلطنتی داشت!
قطعا هیتش به مراتب شدیدتر از امگاهای عادی میشد و نیازش بشدت بیشتر!ناخواسته قطرهی اشکی از بی موقع بودن وضعیتش و ترسی که گوشهی قلبش جوانه زده بود، از میون پلکهاش چکید.
شاید کمی...
فقط کمی از الفای کنارش می ترسید...
درواقع از کاری که تهیونگ می تونست باهاش بکنه می ترسید...محض رضای خدا اون امگایی بود که دو فرزند داره!
با حس پیچش زیر شکمش نالهای از بین لبهاش بیرون پرید و قوسی به کمر باریکش که از زیر پیراهن سفیدش به راحتی مشخص بود داد!
لباسش بخاطر عرق خیست بود و بدنش رو به وضوح توی دید قرار داده بود.لعنت بهش...
حتی فکر کردن به الفای چشمطلایی هم ذهنش رو خاموش میکرد و شهوتش رو فعالتر از هر موقع دیگهای!حتی تصور دستای بزرگ مرد روی کمر باریکش و تضاد پوست سفید خودش و کاراملی رنگ مرد، تنش رو از لذت میلرزوند و برای لولیدن بدنهاشون بیتاب میشد.
نفسهای لرزون و تیکه تیکهاش رو پشت هم بیرون می فرستاد و هیچ تلاشی برای جلوگیری از نالههاش نمی کرد.
یک دستش رو به نیپلهاش از زیر پیراهنش و دست دیگش رو به عضوش رسوند و بعد از خارج کردن شلوار و باکسر خیس از سلیکش، همزمان که با نیپلهاش بازی میکرد و غرق لذت بود، قصد داشت پایین تنهاش رو هم از درد خلاص کنه.
سلیک بین پاهاش هر لحظه بیشتر ترشح می شد و رایحهی تند شهوتانگیز رُز تمام فضا رو در بر گرفته بود.
الفایسلطنتی حین اینکه در کمدها رو باز و بسته میکرد تا بلکه بتونه جعبهی کمکهای اولیه رو پیدا کنه، متوجهی رایحهی شدید رز شد.
سرگیجهای از تندی اون رایحه توی سرش پیچید و اخمهاش رو در هم کشید.
به خوبی میدونست که امگا احتمالا در حال لمس کردن خودشه و دووم نیاورده!لعنتی فرستاد و کمد پشت سرش رو باز کرد که با باز کردنش و دیدن چند بسته کاندوم از انواع متفاوت و لوب و چند نوع اسباب بازی که برای رابطه بود، توی سکوت و با بهت نگاهش بین اون ابزار در گردش بود و سر انگشتاش برای برداشتنشون می خارید.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...