Part 21_Appreciation...

603 94 2
                                    

پارت 21: تقدیر

برای داشتن اپدیت منظم به چنل تلگرامی بپیوندید قشنگای من.
ایدی چنل: Saray_fic
......

- من... بهش فکر کردم!

با شنیدن جمله‌ای که پسر به زبون اورد، برای چند لحظه... ارامش و گرمایی رو حس کرد که توی تمام 34 سال زندگی پر از سرما و سردش حس نکرده بود.
ارامشی که جاش رو به اضطراب شیرینی داد و قلبش رو به تپیدن وادار کرد...

پس رز سرخش به اون ‌و رابطشون فکر می کنه!
لبخند محو و پنهانی زد.
پس دیگه نیازی به پنهان کاری نبود...
اون میتونست همه چیز رو برای رزش به زبون بیاره...
حالا میتونست با خیال اسوده به داشتن و بوییدنش بها بده، بدون ترسیدن از اینکه به اون مجسمه‌ی لعابکاری شده، کوچکترین صدمه‌ای بزنه...

اگر هدیه‌ی الهه‌‌ی ماه اون رو می پذیرفت، تهیونگ هرگز دست‌هاش رو رها نمی‌کرد...
هرگز...

- پس بهم یه شانس بده؟ یه فرصت برای... اینکه رابطمونو شکل بدیم.

جواب جونگ‌کوک تنها سکوت بود...
چیزی نداشت که بگه...
تمام وجودش از سکوت پر شده بود و جز نگاه، زبان دیگه‌ای برای حرف زدن به یاد نمی اورد...
یه شانس؟
این شانس می تونست سرپوشی روی گذشته‌اش باشه؟
میتونست اینده‌ای متفاوت تر از خاطراتش به عمل بیاره؟
اما انگار اون هم باید یک قدم برای این رابطه بر میداشت!

رایحه‌ی شیرین شده‌اش رو توی فضا رها کرد و نگاهش رو به منظره‌‌ای که تا چند لحظه‌ی گذشته غرق تماشاش بود، داد.
- هوم... بهش فکر می‌کنم!
خنده‌ی بلندی سر داد و با صدایی که رگه‌هایی از خنده‌اش درش نهان بود لب زد:
- پس تا وقتی برسیم بهش فکر کن، مسیر طولانی‌ای در پیش داریم!

فکر کنه؟
دلیلی نداشت!
همین حالا هم جوابی که باید می‌داد مشخص بود...
اون تنها تا زمانی که به مقصد برسن باید از حضور دلگرم کننده‌ی الفا کنارش لذت می‌برد...
مسیر یک ساعته‌ای که در پیش داشتن در نهایت با رسیدن به یک پارک جنگلی به پایان رسید.
بعد از توقف ماشین هر دو ازش پیاده شدن و به گفته‌ی الفای طلایی بعد از چند دقیقه‌ی کوتاه پیاده روی، به مکان اصلی می رسیدن.

حالا جونگ‌کوک بهتر میتونست فضای اون پارک رو ببینه!
یه محوطه‌ نیمه‌ مرتفع، با ارتفاع تقریبا زیادی که از شهر داشت و درخت‌های بلندی که بینا بینشون میز و صندلی‌های چوبی قرار داشت!

البته از زیبایی رستورانی که کمی دورتر از اونها قرار داشت و مسئول رسیدگی به صاحبان کوتاه مدت اون میز‌ها بود، نمی‌شد گذشت.
رستوران نمای چوبی و دلبازی داشت و درخت‌های گیلاس اطرافش رو پر کرده بودن...
به زودی اون درخت‌ها شکوفه می‌دادن و زیبایی اون مکان رو چند برابر می کردن.

𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»Where stories live. Discover now