توی مسیرشون، دریا به ساحل کنار جاده تکیه زده و آخرین نشانههای غروب خورشید روی سطح آب نمایان بود.
منظرهی زیبایی رو توی نگاه همرنگ امگا تدایی میکرد. منظرهای آشنا، با قلبی تپنده در انتهای روز.
چشمهای رز وحشی به بیرون خیره و نگاه آلفای سلطنتی مسخ زیبایی معشوقش بود. هر از گاهی مابین رانندگی نیمنگاهی به پسرک میانداخت و لبخند ریزی روی لبهاش مینشست.با پایین کشیدن شیشهی ماشین، باد شروع به نوازش پوست شیری رنگ امگا و چرخیدن بین موهاش کرد. هجوم باد برای بوسیدن زیباییش، لبخندِ روی لبهاش رو پر رنگتر و پلکهاش رو به آرومی روی هم انداخت.
سرما به صورتش سوز میزد؛ اما نمیتونست منکر حس خوبی که توی وجودش جریان داشت بشه. اون به سرما عادت کرده بود. بوی نم ساحل که تدایی کنندهی رایحهی هیونگش بود رو به ریههاش راه داد.مرد با دیدن پلکهای بستهاش نتونست مقاومت کنه و به اون لطافت دست نکشه. به آهستگی با پشت انگشتهاش، نوازش ملایمی رو روی گونهاش نشوند، حواس رز رو به سمت خودش کشوند و پسرک پلکهاش رو از هم فاصله داد.
- گونهات یخ کرده رز. شیشه رو بده بالا.
با حرف آلفا لبخند ریزی زد و حینی که گفتهاش رو عملی میکرد، لب زد:
- به هوای سرد ساحل عادت دارم.
گفت و دست آلفای طلایی روی گونهاش رو بین انگشتهای ظریفی که کوچک بودنشون در برابر انگشتهای مرد شدیدا خودنمایی میکرد، گرفت و دستهاشون رو قفل هم کرد.
تضاد پوست سفیدش با پوست گندمی مرد دلنشین بود.
آلفا سکوتی که بینشون حکم فرما بود رو شکست و زمزمه کرد:
- بهتر بود تولههاتم میاوردی؛ حال و هواشون عوض میشد.
نیمچه لبخند سردرگمی زد و زمزمه کرد:
- فکر کردم خونه بمونن بهتره.
- جونگکوک.با صدایی جدی، اما ملایم اسم پسر رو صدا کرده و وقتی نگاه دریاییش رو روی خودش حس کرد، ادامه داد:
- چرا بچه هارو مخفی میکنی؟
با این حرف مرد، لحظهای اجزای صورت پسر بیحس شد و مردمکهاش لرزان و ثابت موندن. اون... داشت بچههاش رو مخفی میکرد؟
نه...
نه رز اینکار رو نمیکرد، فقط...
فقط...- نمیخواستم تو رو سرزنش کنن.
با صدای تحلیل رفتهای زمزمه کرد و مردمکهاش رو به روبهرو داد. دستهاش دیگه گره خورده به دستهای مرد نبودن و این قلب آلفا رو لحظهای ترسوند. شاخههای ظریف پسر توی دستش رو به آرومی فشرد و حینی که مسیرشون رو به سمت جادهی جنگلی تغییر میداد، با لحن ملایم و مطمئنی لب زد:
- من از قبل انتخابمو کردم. مهم نیست چی فکر میکنن.انگشتهای ظریف امگا همچنان توی دست مردونهی آلفا فشرده میشد. انگار اگر رهاش میکرد، رز وحشی پژمرده میشد و از دست میرفت... .
پسر با شنیدن حرف مرد، نگاه سردرگمش رو به تاریکی که به تازگی توی جنگل سایه انداخته بود، دوخت و زمزمهی ارومی سر داد:
- تنها دربارهی تو نیست تهیونگ. اصلا به احساسات من اهمیت میدی؟
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...