Part32_ Barrier.

304 52 10
                                    

خیره به جی‌واگن مشکی رنگ برادرش ایستاده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد.
درواقع مردمک‌هاش قفلِ دو قوی آبی رنگ لرزانی بودن که متقابلا چشم ازش بر نمی‌داشتن. انگار پسر احساسات درون کوان رو لمس کرده بود.
- هیونگ! اوه جونگ‌کوکم همراهشه.
با قرار گرفتن هیون کنارش، نگاهش رو از پسر گرفت و بعد با حرکت آلفای شکلاتی به سمت برادر بزرگترشون، تِکیش رو از ستون گرفت و پشت سرش قدم برداشت.
صدای کوان تنها سکوت بود.
ابروانش درهم و گره خورده بودن... .
هیون با شونه‌های جمع شده کمی به قدم‌هاش سرعت بخشید تا بارونی که نم‌نم می‌بارید خیسش نکنه و کوان پشت سرش آروم و بی‌صدا حرکت می‌کرد.
بلافاصله بعد از رسیدن؛ آلفای شکلاتی، تهیونگ رو مردونه و کوتاه بغل گرفت و رو به جفت برادرش لبخند زد:
- خوش اومدی جونگ‌کوک.
هیون زمزمه کرد و کوان بعد از نیم نگاه کوتاهی به تهیونگ و زمزمه‌ی «خوش اومدی»، قبل از اینکه جونگ‌کوک بخواد جوابی به هیون بده، لب زد:
- بچه‌هاتو نیاوردی؟
لبخند روی لب‌های پسر و گونه‌های شکفته‌‌ش در کثری از ثانیه از رمق افتاد. چهره‌ی پسر خشک شده و سکوتش طولانی بود.
رنگ از رخ هیون با شنیدن لحن خواهرش پرید و تنها تونست نگاهش رو برای طلب ذره‌ای واکنش به جونگ‌کوک بدوزه؛ اما خبری نبود.
امگا شوکه از سوال دختر چیزی نمی‌گفت.
و تهیونگ! فقط خیره به لب‌های کوان، مردمک‌هاش می‌لرزید. گویا که برای سکوتِ اون دو تکه گوشت و ماهیچه‌ی توی دهانش، به الهه‌ی ماه التماس می‌کرد.

بعد از مکث طولانی و واضحش، سعی کرد حرفی به زبون بیاره و زمزمه‌ی ضعیفی سر داد:
- ... خسته می‌شدن... برای همین...

نگاه کوان... ‌.
اون نگاه منتظر جواب دیگه‌ای بود و جونگ‌کوک با فهمیدن این موضوع ترجیح داد، سکوت کنه. سکوتی که هیچ به مزاج آلفا خوش نیومد و ادامه‌ی کارش رو از سر گرفت.

ابرویی بالا انداخت و با لحن سنگین و منظور داری، لب زد:
- فکر می‌کردم تنهاشون نمی‌زاری چون خیلی به پدرشون وابسته...
- من و کوک راجع بهش صحبت کردیم کوان.
قبل از اینکه بخواد جمله‌اش رو تکمیل کنه، تهیونگ با شنیدن تاکید خواهرش روی کلمه‌ی «پدرشون» قدمی به جلو رفت و مقابل امگاش سپر شد.

از طرف دیگه هیون برای جلوگیری از رفتار خواهرش کمی به جلو قدم برداشت و اون رو عقب کشید_ طوری که بین برادر و خواهرش قرار بگیره_ و بعد زمزمه کرد:
- تمومش کن کوان.
شاید اگر امگا لحن آلفای لیمویی رو نمی‌شنید و رایحه‌ی تند رزماری توی فضا پخش نمی‌شد، مشکلی با حرف‌هاش نداشت؛ اما اون زن کاملا با منظور صحبت می‌کرد و می‌تونست صحت برداشتش از رفتار کوان رو از رفتار برادر‌هاش بخونه.

بی‌اهمیت به موقعیتی که به وجود آورده بود و بدون کنترل رایحه‌ای که هر لحظه تند‌تر می‌شد، به چشم‌های آلفای شراب سرخ خیره شد و ادامه داد:
- به هرحال که باید قبولشون کنیم پس_
پسر رو کاملا پشت سر خودش کشید و زمزمه‌ وارد میون حرفش غرید:
- توی مسائلی که مربوط به رابطه‌ی من و امگای منه دخالت نکن.
نگاهش رو توی باغ به گردش درآورد و سعی کرد رایحه‌ی خشمگینش رو _ حداقل بخاطر امگاش_ کنترل کنه.
بنظر امروز همه قصد بازی با صبر مرد رو داشتن... .
آلفای شکلاتی با دیدن اوضاعی که هیچ روبه‌سامان نبود، بزاقش رو پایین فرستاد و با گرفتن از مچ دست امگا، توجهش رو جلب کرد:
- بیا بریم جونگ‌کوک. اونا حلش می‌کنن.

𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»Where stories live. Discover now