″ یک ماه بعد_ 6 نوامبر 2019,
ساعت 4:30 ظهر″« سرانجام اتفاق افتاد.
همون حس ناشناختهای که تنها در لحظهی وقوع قابل شناساییه.
عاشق مردی شدم که تضاد سنگینی با تمام سرگذشت من داشت.
تنم رو بوسید و همونطور که قولش رو داده بود من رو در آغوشش گرفت تا آروم بشه.
کاش میفهمید دنیا در بود و نبودش چقدر فرق میکنه... .
- جئون جونگکوک_ 9 اکتبر 2019 -متن کوتاهی که توی گذشت تمام این چند ماه طولانی، توی دفترش نوشته شده بود. دفتری که حالا بعد از مدتها صفحاتش خالی مونده بودن و اثری از گِله و رنج توش دیده نمیشد.
دیگه خبری از نوشتن خاطراتی که جون امگا رو میرنجوندن نبود. مدتی میشد که کابوسی درش نگاشته نمیشد. جونگکوک کمتر از قبل تنها میموند و این امیدی برای بهتر شدن زخمهای روحش بود.
اون حالا فردی رو برای شنیدنش داشت. کسی که اجازه نمیداد جملهای از غم توی دفترش به جا بمونه... .»پیراهن ساده و سفیدِ مردونهای از بین لباسهای تهیونگ به تن داشت که برای جثهی ظریفش کمی بزرگ بود. شونهی لخت و ترقوهی برجستهاش از بین افتادگی پیراهن به روی بازوش کاملا نمایان بود. مخملی پوست رز، بوسه طلب میکرد.
دستهاش بالای سرش قفل دیوار بودن و به کمرش قوسی داده بود تا آلفا برای به اوج رسوندنش بیپروا عمل کنه. هنوز بعد از گذشت چند بار همخوابی با مرد قصهها، به عطر شرابش برای مستی و مدهوشی نیاز داشت.
لبهای مرد رو که دست آزادش رو نوازشوار روی شکمش کشیده و اون رو به تن خودش میچسبوند، روی شونهی لخت و خیس از عرقش حس کرده و نالهای از بین لبهاش پرواز کرد.
- از آخرین رابطمون... چند وقت میگذره رز؟ طوری حفرهی داغت برام تنگه که انگار هیچ وقت منو توی خودش نداشته.
- آهههه ته... تمومش کن... .
بوسهای به نرمهی گوشش نشوند و آروم همونجا زمزمه کرد:
- چیو تموم کنم مخملی؟
پسر با بیتابی و گونههای سرخ نالید:
- خجالت زده کردن من رو... .خندهای توی گلو سر داد و ضربه زدن توی حفرهی داغ پسرش رو از سر گرفت. توی این مدت وجهههای متفاوتی رو از رز وحشی بیرون کشیده بود؛ مثلا زمانی که تنش رو برای پرستیدن قرض میکرد، با زمزمههای بیشرمانهاش زیر گوشهاش، اون رو بیتابتر کرده و به اعتراضهای شیرینش میخندید.
هرچند هنوز هم گاهی برای جونگکوک شروع رابطه میتونست سخت باشه؛ اما به مراتب حساسیتش به لمس شدن و سکس کمتر شده بود. انگار نوازشها و زمزمههای مرد کارش رو کرده بود.یک ربعی میشد که با دلبری مخملش، اون رو زیر تن عضلهای و بزرگش گرفته و باهاش عشق بازی میکرد. دستش رو آروم به سمت پایین سر داد و انگشتهاش رو دور عضو پر و داغ پسر رسوند.
- سس... آه... آههه سریعتر... .لمس انگشتهای سرد تهیونگ دور عضوش و همزمان ضربه زدن توی حفرهی داغش که درد و لذت عجیبی رو بهش القا میکرد، نالهاش رو بلند کرد و سرش رو با ناله به شونهی مرد فشرد.
آلفا مچ دستهای پسر رو با دقت پایین آورد و هر دو رو پشت کمر امگا و چسبیده به شکم خودش قفل کرد و با فشار لحظهای اون رو مجبور به تکیه دادن به تنش کرد.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...