پارت 22: من منتظر میمونم جونگکوک.
.......
امگا کمی مکث کرد و بدون نظر کردن به مرد لب زد:
- اگه منم چیزهایی رو ازت پنهان کرده باشم... تو...- منتظر میمونم!
به مرد خیره شد و به ادامهی حرفش گوش سپرد:
- تا زمانی که احساس کردی برای گفتنش مناسبه... من منتظر میمونم جونگکوک.
دلش می خواست مدت طولانیای رو به اون زیبایی سرمست کننده خیره بشه ولی افسوس که ابی جواهرهاش، نگاه یک گناهکار بودن!مردمکهاش رو به ماگ خوش طرحی که بدست داشت داد و سکوت رو به اغوش غم و ارامش بینشون کشید...
شاید اگه امگا هم بود همینکار رو میکرد...
اگر بهش فرصتی داده میشد...توی سکوت مشغول چشیدن سفارشهاشون شدن و هر کدوم به قسمتی از حرفهایی که شنیدن فکر می کردن
جفت...
حتی فکرش رو هم نمی کرد که بعد از چندین مایل پیمودن، توی کره با جفت حقیقیش رو به رو بشه...
سعی به اروم بودن میکرد اما هیچ ارامشی نداشت.
با این اوصاف، اوضاع مدام در حال تغییر و پیچیده شدن بود. تهیونگ یک الفای سلطنتی که نظامی بود، از یک خانوادهی سرشناس و سیاسی و در برابرش یک امگا با هویت نامعلوم و رازهایی که برملا شدنشون میتونست دردسری پیچیدهتر و بزرگتر به عمل بیاره!
باید مخالفت می کرد!
یا شاید باید بی حرف اونجا رو ترک می کرد؟!
اما چیزی توی وجودش اجازه نمیداد چنین کارهایی ازش سر بزنه... نمی تونست مردی رو که حس ارزشمند بودن رو به تکتک ذرههای تنش القا می کنه برنجونه...البته اون به تهیونگ اعتماد داشت!
مدت زیادی نبود که شناخته بودش؛ ولی چیزی توی وجودش اون رو اشناتر از هر ادمی توی زندگیش به چشم می کشید و به امگای رز وحشی این حس که میتونه بهش تکیه کنه رو میداد...
حسی که می گفت «تهیونگ از تو محافظت می کنه»
«اون هیچ شباهتی به مردهایی که روزی میشناختی نداره»
حقیقت هم همین بود!
مگه تهیونگ چند تا رز وحشی به سرخی و ظرافت جونگکوک داشت؟
چند تا امگای مرموز و بوسیدنی داشت؟
به سختی میتونست نگاهش رو از امگایی که غرق افکار و تماشای اطرافش بود، بگیره.
تهیونگ بدجور عاشق شده بود...
به قدری که حتی تصور نبودن پسر هم قلبش رو به درد میاورد...
به راستی که جونگکوک شکنجهای با نقاب عشق بود...
شکنجهای که تمام وجودش رو توی شعلهی عشق می سوزوند و میکشت و بعد دوباره با یک لبخند به زندگی بر میگردوند تا با نگاههای گاه و بی گاهش اون رو بیتاب کنه...
دم از رها کردن میزد!
میتونست اون رو به حال خودش بزاره؟
شک داشت...
برای بار هزارم تمام اجزای صورت پسر رو از نظر گذروند تا اگر بعد از امروز نتونست فرصتی برای دیدنش پیدا کنه، حتی توی خواب هم به یادش بیاره و به سایهی نامعلومی ازش لبخند بزنه...
امگا برای اخرین بار مقداری از چایش رو مزه کرد و اون رو روی سینی چوبی گذاشت.
لبخند محوی در جواب نیم نگاه مشوش پسر، زد و نگاهش رو به گارسونی که کمی دور تر ایستاده بود، داد تا برای خالی کردن میز نزدیک بیاد...
دوباره سرش رو برای گفتن سوالی که توی ذهنش اماده کرده بود به سمت جونگکوک برگردوند و در حینی که گارسون میز رو خالی میکرد، لب زد:
- تو... چند سالته جونگکوک؟
اخم ریزی کرد و به همراهش چشمهاش رو ریز کرد تا جوابش روبده:
- 23 سالمه...
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...