« دلم را به چشمان زلالی گره زدهام که حالا صدها فرسنگ از من دور است.
نمیدانم چطور خود را در آن غرق کردم، اما فقط این را میدانم که دیگر راه نجاتی برای من نیست »_ کیم تهیونگ، نوامبر 2019
با شنیدن حرفهای مرد، حس میکرد، آرامش کمی توی وجودش جریان پیدا کرده. آلفا، نوازش نرم دیگهای به گونهاش نشوند که گرمای انگشتهاش پلکهای پسر رو مجاب به بسته شدن و لذت بردن از لحظه کرد. لبخندی به پلکهای بستهاش زد و صدای خشدارش رو زمزمهوار رها کرد:
- بریم مخملی، فکر نکنم دیگه بخوام پا توی این عمارت بزارم.
سری برای موافقت با مرد تکون داد... .
قلبش از حرف تهیونگ به درد میاومده. انگار آلفاش هم تصمیمی مشابه اون گرفته بود، اما این قطعا خواستهی جونگکوک نبود که مردش رو از خانوادهاش دور کنه.
سرمای این دوریها کمکم عشق یک خانواده رو میسوزوند. جونگکوک این حس رو چشیده بود و آلفاش رو با تمام وجود درک میکرد.
هر کدوم به طرفی قدم برداشته و بعد از ورود به ماشین، از عمارت خارج شدن.
مسیر برگشت توی سکوت سنگینی از جانب جونگکوک سپری شده و تنها زمزمههای کودکانهی آلفا و امگای کوچیک به گوش میرسید.
تهیونگ چند باری دو تولهی کوچیک رو مخاطب قرار داده بود تا رایحهی غمزدهی امگای رز وحشی تاثیری روی روحیهاشون نزاره و در نهایت با مشغول کردنشون به کمک چند نوع تنقلات ساده، افکار کودکانهاشون رو به سمت دیگهای غیر از حال پدرشون سوق داده بود.
با ایستادن ماشین، به آرومی به سمت پسر برگشت که غرق در افکارش به صفحهی خاموش گوشی زل زده بود. سکوت بینشون میدوید و فریاد پیروزی میکشید.
چشم از امگا گرفت و نگاهی به صندلیهای پشت انداخت؛ ایزول و بالام، هر دو مست خواب بودن و چشمهاشون خمار بنظر میرسید. نفسش رو با خندهی تلخی بیرون فرستاد. نگاه کردن به دو شیرین عسلِ امگاش که به شکل بامزهای به هم تکیه داده و توی لباسهای پفی و گرمشون فرو رفته بودن، امید رو به قلبش القا میکرد.
به سمت جونگکوک برگشت و نگاه نافذش رو به نیمرخ زیبای پسر دوخت. لمس نرمی به گونهی داغش کشید و با صدای دورگه و محوی لب زد:
- مخملی... رسیدیم.
امگا با مخاطب قرار گرفتنش، به سمت مرد برگشت و با چشمهایی که مثل دو تیلهی براق کهکشانی درشت شده بودن، بهش خیره شد. هیچ متوجهی گذر زمان نشده بود.
با دستپاچگی و سردرگم، به عقب برگشت و نیم نگاهی به تولههاش انداخت.
- آه اصلا متوجه نشدم... بالام، ایزول نخوابید؛ رسیدیم.
با ذهنی مشوش و بدون اینکه متوجهی نگاه خیرهی آلفای طلایی روی حرکات خودش باشه، از ماشین خارج شد و به سمت درب عقب رفت. خیابون خلوت بود و تنها سرما در اطرافشون بازیگوشی میکرد و سکوت در شب فریاد میکشید.
اَخم کمرنگی مابین اَبروهاش نشسته و با جدیت مشغول سر و سامان دادن به کارهای دو تولهش بود. بعد از خارج کردن هر دوی اونها از داخل ماشین و بردنشون به داخل حیاط آپارتمان، به عقب برگشت.
قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه، نگاهش با چشمهای آشنایی تلاقی کرد. چند لحظه مکث، حرکاتش رو در بر گرفت و رایحهی مضطرب و ترسیدهش به واضحترین حالت ممکن درحال ترشح شدن بود. آلفا با دیدن واکنش جونگکوک، به سمتش پا تند کرد که رایحهی خفه کنندهی رز وحشی به مشامش رسید.
- جونگکوک!
با نگرانی لب زد و نزدیکتر رفت. جونگکوک اما نگاهش قفل اون چشمهای طوسی رنگ بود. زنی که بیهیچ عکس العملی به امگای رز وحشی خیره شده بود، چند لحظه مکث کرده و در نهایت شروع به قدم زدن کرد. چشم از پسر گرفت و با کلاه روی سرش و ماسکی که به صورت داشت، با قدمهای آرومی از مقابلش رد شد.
«نیک»
اسمی که توی سرش اکو میشد!
اما یک چیز این میان نفس رو به پسر برمیگردوند. نیک یک بتا بود، نه یک آلفا و اون زنِ چشم طوسی، بنظر کرهای میاومد نه یک ایتالیایی... .
نفس حبس شدهی توی سینهش رو با تکون آرومی که آلفای سلطنتی به شونهش داده بود، رها کرد و به چشمهای مزین شده به اخم مرد خیره شد.
- جونگکوک! رایحهات... .
با صدای آرومی گفت که پسر گیج و منگ چند لحظه مکث کرده و در نهایت ابرویی بالا انداخت و رایحهاش رو کنترل کرد. با صدای لرزانی جواب مرد رو زمزمه کرد:
- چ... چیزی نیست.
نگاهی به بچهها انداخت و با دیدن چهرهی متوهم از خوابشون، نفسش رو کلافه بیرون داد.
- آه... بچهها خیلی خستهان. ته تو نمیای خونه؟
«نه»ای زمزمه کرد و با اَخم کمرنگی که بین ابروهاش نشوند، ادامه داد:
- مطمئنی حالت خوبه؟
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...