پارت بیستم: یک قدم به جلو!!-----
تکخندی زد و ابرو بالا انداخت:
- چی؟ تازه می خوای بهش فکر کنی؟ خب پس من الان حقوقمو می خوام جناب جئون!قهقهای زد، اما قبل از اینکه حرفی به زبون بیاره با صدای فردی که مخاطب قرارش داد، متوقف شد و به طرفش برگشت.
- جونگکوک!
به طرف صاحب صدا چرخید و با دیدنش کمی جا خورد. با اینکه میدونست هیونگش کمی دیر تر به قنادی میاد باز هم بخاطر حضور تهیونگ جا خورده بود....
- اوه هیونگ! بالاخره اومدی!سری تکون داد و نیم نگاه خشکی حوالهی الفای طلایی کرد و لب زد:
- اره، متاسفم یکم دیر شد، فکر می کردم تنها باشی!جونگکوک که رد نگاه مرد رو دنبال کرده بود، به ارومی سر تکون داد و چیزی نگفت.
- سلام!
سکوتش رو شکست و نگاه اروم و خونسردش رو به جین دوخت.
توقع جوابی از طرفش نداشت، اما نمی خواست بیشتر از این اون رو مجاب به جبهه گرفتن مقابلش کنه.
این موضوع جونگکوک رو مضطرب میکرد و الفا این رو نمی خواست!- سلام، از این به بعد همکارمونی؟ اخه...
ابرویی بالا انداخت و با اشاره به پیشبند و دستکشش منظورش رو رسوند.
نفسش رو با لبخند بیرون فرستاد و از جاش بلند شد تا به طرف رختکن بره و حینی که قدمهاش رو به سمت درب بر میداشت، زمزمه کرد:
- اومدم دنبال جونگکوک که دعوتش کنم همراهم بیاد، می خواستم باهاش صحبت کنم!و در انتهای جملش نگاه معناداری به مرد انداخت. و اون رو متوجهی منظورش از «صحبت کردن» بکنه!
البته مجبور نبود بهش توضیحی بده، اما ترجیح میداد فعلا با این موضوع کنار بیاد...با رفتن تهیونگ، جونگکوک هم که حالا اروم تر بنظر میرسید نگاهش رو به هیونگش دوخت.
جین هم متقابلا نگاهش رو به پسری که بنظر مضطرب میومد داد.
این رو میتونست از انگشتهایی که در حال کندن گوشهای از پیشبندش بودن، بفهمه!
پس چرا حرف نمیزد؟به خوبی از چهرش می فهمید که می خواد حرفی به زبون بیاره، اما تردید می کنه!
جین به خوبی امگای زیباش رو میشناخت و همهی رفتارش رو می تونست بخونه و معنا کنه!- میشه قنادی رو بهت بسپرم؟ می خوام همراه... تهیونگ برم!
اه!
بالاخره به زبون اورد...
پس می خواست همراه اون الفا بره!
به ارومی ادامهی قدمهایی که چند لحظه پیش متوقف کرده بود رو گرفت و همین حین لب زد:
- باشه. دیر نکنی.همین؟
البته!
اون به تهیونگ گفته بود که فرصتی بهش میده تا جفتش رو بدست میاره و سر حرفش هم بود؛ البته تا زمانی که صدمهای از جانبش به امگای رز وحشی نرسه.
و از بابت سپردن جونگکوک بهش تا حدودی خیالش راحت بود!
به سختی لبخندش رو کنترل کرد تا کلمههای «ممنون هیونگ» رو زمزمه کنه.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...