پارت بیست و هفتم: اهن و خاکستر!
------
بوسهای به سیبک گلوی امگا زد و همون حین نگاهش به عضو برامدهی رز، زیر باکسرش افتاد.
مکیدن و گلگون کردن پوست شیشهایِ گلو و سینهی پسر رو با در اوردن لباس توی تنش از سر گرفت و به نالههایی که سعی به خفه کردنشون میکرد، گوش سپرد.
یک دستش رو از پوست پهلو تا زیر ناف پسر، نوازشوار پایین کشید و از لرزیدن تن برهنهاش جام لذت رو سر کشید.
از اینکه جونگکوک اینطور براش هیجان زده میشد و میلرزید، لذت میبرد. دستش رو اروم وارد تنها لباس توی تنش کرد و عضو برامدش رو بدست گفت که امگا نالهی کش داری سر داد و حین لب گزیدن قوس زیبایی به کمرش داد.
از فرصت استفاده کرد و کمر بالا اومدهی پسر رو بدست گرفت و بوسههای ممتدی روی شکم صاف و نرمش نشوند. چند بار با زبونش روی مارکهای سرخ رنگش رو تر کرد و برای شنیدن چیزی غیر از نفسهای سنگین، گاز ریزی از پوست پسرش گرفت.
نالههای ریزی که بیصبرانه منتظر تبدیل شدنشون به التماسهایی برای کوبیدن به نقطهی حساسش بود.
از روی رز وحشی بلند شد و بعد از قرار دادن زانوهاش در دو طرف باسنش، با یک حرکت باکسر بلااستفاده توی تن پسر رو از تنش بیرون کشید. به افتادن دوبارهی تنش روی تخت، درست بین پاهاش و جمع شدن دو شاخهی ظریفش از روی خجالت خیره شد. پاهای کشیده و ظریفش رو جمع کرده بود و با چشمهای خمارش لب میگزید.
دستش رو اروم و نوازش وار از مچ پاهایی که روی رونهای ورزیدش قرار داشتن بالا کشید و حینی که به زانوش رسید، اونها رو از هم جدا کرد.
سعی به مقاومت ناچیزی از روی شرم کرد، اما در نهایت با کمی زور و چشم غرهی طلبکار و نمایشی مرد پلک رو هم فشرد و پاهاش رو از هم جدا کرد. نگاهش رو روی تمام بدن جونگکوک به گردش دراورد و در نهایت به صورت بی نقصش خیره موند. مژههای بلندش روی پوست زیر چشمش سایه انداخته بودن و لبهاش سرخ و ورم کرده بودن.
پوست لبها الفا برای بوسیدنش گزگز میکرد.
حدس میزد حس خجالتش برای چیه. فقط امگا برهنه بود و همین باعث میشد بیشتر چنین احساسی داشته باشه.
لبخندی به گونههای گلگون و پلکهای بستش زد و دو دستش رو مخالف هم به زیر پیراهنش رسوند و از تنش درش اورد. سرش رو پایین برد و شروع به بوسیدن داخل رانهای پسر کرد.
میبوسید و گاهی هم گازهای ریز می گرفت. هرچند لیسیدن اون پوست سفید و رونهای حجیم شیرینتر بود.
رز وحشی مدام نالههای کش دارش رو توی فضای نیمه تاریک اتاق رها میکرد و نمیفهمید چطور مرد رو بی تاب میکنه. سرش رو نزدیکتر برد که امگا با فهمیدن حرکت بعدی مرد با شدت پلکهاش رو از هم باز کرد و دستش رو برای هُل دادن تهیونگ روی شونهاش گذاشت.
- ن... اونکارو نکن.
اهمیتی به حرف پسر نداد و گازی از کشالهی رانش گرفت که این بار، جونگکوک شتاب زده کف دستش رو روی دهان مرد گزاشت و سرش رو به عقب هُل داد. کمی خودش رو عقب کشید و نیم خیز شد:
- نمیخوامش... .
با شرم نالید. ابرویی بالا انداخت و به چشمهای ابی و درخشانش خیره موند. بدون اینکه چشم از نگاه لرزون رزش بگیره، یک دستش رو کنار پهلوی پسر تکیه گاه کرد و با دست دیگش مچ دست امگا رو اسیر کرد.
- بدنت که اینو نمیگه.
شروع به لیسیدن کف دست پسر کرد و اروم و از زیر پلکهاش به لرزیدن و لب گزیدنش چشم دوخت. انگشت وسطش رو داخل دهانش انداخت و مکی بهش زد که پسر با زور بیشتری سعی کرد دستش رو عقب بکشه. هرچند تلاشش نتیجهای نداشت و با حرکت ناگهانی مرد به سمتش کشیده شد و پیشونیش به سینهی لخت و پهنش کوبیده شد.
کمر رزش رو به دست گرفت و نوازشش کرد. اگر انگشتهاش رو دور کمرش حلقه میکرد، احتمالا اندازهی کمر باریک پسرکش میشد.
بدنش از لمس مرد لرزید و نفسش رو با شتاب روی سینهاش رها کرد. به ارومی مسیر نوازشش رو به شونهی پسر رسوند و مردمکهاش رو به صورت پنهان شدش دوخت.
- به من نگاه کن.
با دیدن شونههایی که کمی جمع شدن و سری که پایین افتاد، دستی به موهای ابریشمی و تاریک مثل شبش کشید. بوسهی نرمی روشون نشوند و زمزمهوار ادامه داد:
- بزار نگات کنم رز سرخ من.
- من میترسم تهیونگ.
اخم بین ابروهاش جا گرفت و کمی عقب کشید تا خودش مسیر چشمهای امگا رو پیدا کنه. زمزمه کرد:
- چرا رز؟ من که پیشتم.
به برق نگاهش خیره شد و به نفس کشیدنش لعنتی فرستاد:
- از اینکه پیشمی میترسم.
به ارومی لب زد و نفهمید چطور قلب مرد رو توی مشتش به رنجیر کشیده. لبخندی متضاد احساسات درونیش زد و جواب داد:
- اذیتت می کنم؟
لبهاش رو روی هم فشرد و سرش رو به معنای «نه» تکون داد. دست خودش نبود، اما هر بار چیزی توی وجودش مانع میشد. نمیتونست از تعهد اجباری که داشت، سر باز کنه.
دلش می خواست توی اغوش الفاش ناله کنه و از طرفی انگار کسی به گلوش چنگ مینداخت و مانعی نفس کشیدنش میشد. خودش هم نمیفهمید چطور میون هم اغوشی مرد ناگهان گر میگرفت و بغض میکرد.
با صدایی که میشد گرفتگی رو درش حس کرد، بالاخره لب باز کرد:
- فک نکنم هیچ وقت از پیش تو بودن اذیت بشم؛ اما... اما دست خودم نیست. نمیتونم.
بیحرف به امگای مقابلش خیره بود. برخلاف همیشه که نمیشد حسی رو از چشمهای طلاییش خوند، اینبار واضحا گرفتگی توشون مشهود بود.
پلک بست و پیشونیش رو به شونهی جونگکوک تکیه داد. دمی از رایحهی ارامبخش پسر گرفت و زمزمهی ارومش رو رها کرد:
- منو میخوای؟
باید از زبون پسر میشنید و اروم میگرفت. پلک روی هم فشرد تا مانع اشکهاش بشه، اما فایدهای نداشت. نقرههای جوشانش از سد پلکهاش سرازیر شدن و رد براقشون رو باقی میگذاشتن. نفس لرزونش رو رها کرد و لبهای داغش رو به پوست شاهرگ مرد نشوند:
- اره... تو همه چیز منی.
بازوهاش رو دور کمر امگا حلقه کرد و نفسش رو رها کرد.
امگا میدونست چه بلایی به سرش اورده؟
- خستهام.
با شنیدن تنها کلمهای که مرد به زبون اورد، لبخند غمزدهای زد و اشکهاش بیاختیار جاری شدن. دستهاش رو دور گردن و شونهی الفا حلقه کرد و بیاهمیت به این که گریههاش لو برن، نفسش رو رها کرد و با صدایی که بغضش رو به وضوح به رخ میکشید، لب زد:
- بیا فقط بخوابیم.
نفس بلندی کشید و حینی که پسرکش رو سفت چسبیده بود، بدنشون رو کمی بالا کشید و روی تخت خوابید. تن لخت پسر رو زیر لحاف نازک و سفید به خودش فشرد و سرش رو توی گودی گردنش پنهان کرد و حین بوییدن رزش، به امگا اجازه داد تا موهای گردش رو نوازش کنه.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...