هم قدم با مرد به مکانی که در ابتدای حضورشون درش قرار داشتن، رفته و وارد عمارت سنتی به سبک کرهای شدن.
تمام مسیر هیچ کدوم حرفی به زبون نیاورده و تنها در کنار هم قدم میزدن. جونگکوک بیصبرانه منتظر بود تا از صحبت بین اون و خواهرش مطلع بشه، اما بیشک از رفتار تهیونگ میشد فهمید که هیچ علاقهای به گفتن ماجرا نداره.از چند پلهی کوتاه کنده کاری شدهی مقابل عمارت بالا رفته و درب ورودی رو پشت سر گذاشتن. بعد از عبور از سالن بزرگی به اتاقی که
زن امگا درش حضور داشت، وارد شدن. اتاق فضای بزرگ و چیدمان سنتی داشت و جونگکوک ناخواسته جذب سادگی اونجا شده بود.
هرچند با وجود همهی اونها، برای رز وحشی، زنی با لباسهای سنتی و چهرهی پیر، دلنشینتر بود.امگای سلطنتی از بدو ورودشون با نگاه مشکی و مشتاقش جونگکوک رو بر انداز میکرد و با لبخند نظارهگر بود. گویا از نظر اون هم جونگکوک شایستهی تهیونگ و زیبا بود.
لبخندش رو پر رنگتر کرد و لب زد:
- سر پا میمونی؟آلفای شراب سرخ، بر خلاف نگاه و افکار متضادش، لبخندی به لب زد و امگا رو آروم به جلو هل داد:
- تو بشین جونگکوک من بیرون منتظر میمونم.با به زبون آوردن این حرف رز وحشی نامطمئن به چشمهاش خیره شد و آلفا برای آروم کردنش بوسهی سریعی به پیشونیش نشوند و اشارهای به مادربزرگش کرد:
- اگه دقت کنی، میبینی که ههسو برای بیرون انداختنم داره با چشمهاش خط و نشون میکشه. من بیرونم رز.با اتمام جملهش ههسو خندهی ریزی کرد و امگای رز وحشی آهسته و با لبخند ملایمی، سری براش تکون داد و در نهایت تهیونگ اونها رو تنها گذاشت.
بلافاصله بعد از بیرون رفتن قامت چهارشونهی مرد از درب اتاق، امگای سلطنتی با صدای مخملی و گرمش پسر رو مخاطب قرار داد:
- بیا بشین، جونگکوک.
رز نشست و امگا ادامه داد:
- رفتار کوان رو نادیده بگیر.
وقتی از توجه امگای چشم آبی مقابلش اطمینان پیدا کرد، با چشمهایی که بخاطر لبهای شکفتهش جمع شده بودن، بهش خیره شد:
- از بچگی عادت داشت تو کار برادرهاش دخالت کنه. دست خودش نیست، فکر میکنه اگه کاری نکنه خودشون رو با کلهشقی تو دردسر میندازن.رز وحشی سری تکون داد و در جواب زمزمه کرد:
- بهش حق میدم که نخواد من رو قبول کنه.از تصور اشتباه پسر پلک بست و با ملایمت جواب داد:
- بحث قبول کردن تو یا بچههات نیست پسرم. اینها مسئلهای نیستن که کوان بخاطرش پا فشاری کنه؛ اگه فقط همین بود بیشک طرف تهیونگ و تو میموند.کمی مکث کرد و ادامه داد:
- مسئله اینه تو چقدر برای داشتن تهیونگ پافشاری میکنی و چقدر باهاش رو راست باشی.چشمهای مردد جونگکوک و جسارتی که توشون پرسه میزد، ههسو رو نگران و دلگرم میکرد. سعی کرد برخلاف تشویش احساسات درونش لبخند بزنه و رز وحشی رو متقاعد به حرف زدن کنه.
دستش رو به سمتش دراز کرد و با قرار گرفتن پوست چروکیدهی دستهاش روی گونهی پسر لحظهای خشکش زد.
چشمهاش شروع به درخشیدن کردن و این پسر رو به شک میانداخت... .
ابتدا تمام احساسات درونش پوچ و گسسته شدن و در نهایت تنها یک احساس بود که پردهی تاریکش رو روی قلب تپندهی زن میکشید.
اندوه!
اندوه از درد خیالی که به چشم دیده بود... .
و اندوه از انزوای عشقی تازه شکفته در بحران آینده.
اشک از گوشهی چشمهای نافذ و درخشانش بیرون چکید و دستش به ارومی از روی گونهی رز وحشی که مبحوت بهش خیره بود، پایین افتاد.
ترس تمام تن پسر رو سِر کرده و دستهاش شروع به لرزیدن کرده بودن.
از اینکه زن از گذشتهی شومش چیزی فهمیده باشه یا آیندهای رو دیده باشه که اینطور اندوهگینش کرده، وحشت داشت. از نگاه زن وحشت داشت... .
امگای سلطنتی، اما در کنار تمام حسرتی که قلبش رو میفشرد، متعجب از تصویری که توی خیالش پدید اومده بود، هیچ حرفی نمیزد.
تصویری که در اون زنی آشنا به چشم میخورد و گویا دژاوو در حال رخ دادن بود. دژاووی سرنوشتی که سی سال پیش برای امگای دیگهای نظر کرده بود، حالا در گذشتهی جفت مقدر شدهی نوهاش به چشم میخورد.
DU LIEST GERADE
𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»
Fanfictionفیکشن: آرامش من Code:1315🥀🩶 [تک فصل؛ در حال اپ] «تو توی روزمرگی سرد زندگیِ من گرمای عشق شدی... دنیای خاکستری من رو به رنگ عاشقی زینت بخشیدی و قلب یخ زدهی من رو به اغوش کشیدی و با بوسههای داغِ لبهات اون رو به زندگی برگردوندی... . و تو ارامش من...