Part17_to silence...

721 88 11
                                    

پارت هفدهم: به طرف سکوت...

-----

با قدم‌های بلندش خیلی سریع به پشت شیشه‌های قنادی رسید و همونجا متوقف شد...
چند نفری دور میزهای کم و بیش داخل و بیرون نشسته بودن، اما هیچ کدوم به چشمش نمیومدن!

تنها امگای رز وحشی بود که زیباییش اون رو بی تاب و قلبش رو به تپش می انداخت. امگا با لبخند متین روی لب‌هاش با مشتری‌های قنادی برخورد میکرد و مدام از این طرف کافه به طرف دیگه قدم بر میداشت!
حدس میزد خسته شده باشه...

ناخوداگاه رایحه‌ی شرابی که دلتنگیش رو فریاد میزد رها کرد و صدای مشتاق گرگش به گوشش رسید...
کاش می تونست بی ملاحظه اون رو به اغوش بکشه و لبهاش رو ببوسه...
اما چه کاری از دستش بر می‌اومد وقتی رزش حساس و پژمرده میشد از عشق.
باید می سوخت و می ساخت؟
هرگز!
فقط به کمی زمان نیاز داشتن... فقط کمی زمان!

همینطور خیره به امگا بود که لحظه ای متوجه‌ی نگاه وحشی و سرکشش به خودش شد. جونگکوک هم انگار متوجه‌ی حضور الفا شده بود.
نگاه ابیش رو سریع از تیله های طلایی مرد دزدید و خودش رو مشغول کارش کرد...
گونه هاش کمی رنگ گرفتن و قلبش شروع به کوبیدن به قفسه ی سینه‌ش کرد...

چه مدت الفا نگاهش میکرد؟ حس میکرد هوا گرم شده و لباس های دارن خفه ش می کنن...

کمی خجالت می کشید و از طرفی نگران بود.
آخرین رفتار مرد باهاش اون رو برای رو در رویی با نگاه طلاییش نگران میکرد...
نکنه تهیونگ از دستش ناراحت بود؟
خدای من چطور می خواست به چشم‌هاش خیره بشه...
چرا می ترسید از دستش بده...
مگه اصلا الفا متعلق به اون بود؟
این حس مالکیت از کجا میومد...

با قدم برداشتن تهیونگ به سمت درب و بعد داخل شدنش، جونگکوک عملا دست و پاش رو گم کرده بود و از شدت اضطراب، صدای تپش‌های قلبش رو توی گوش‌هاش می شنید...
می خواست وانمود به بی اهمیت بودن کنه، اما رایحه‌ش رو چطور می تونست پنهان کنه؟
همون رایحه ی کمی که با وجود زحماتش برای پنهان کردنش، باز هم نمیتونست بخاطر الفا متوقفشون کنه و اون رو به راحتی به لو میداد.

الفا به ارومی به سمت کانتر قدم برداشت و نگاهش رو به جونگکوک دوخت...
اون نگاه پر از حرف تنها مختص امگای ظریف و زیباش بود.
لبخند ارومی به پسر که سعی میکرد اروم باشه، اما هنوز هم نگاهش نمی کرد، زد و با لحن اروم_اما فقط کمی جدی_ زمزمه کرد:
- سلام...

بعد از کمی مکث به ارومی جوابش رو زمزمه کرد و دوباره ساکت شد.
- سلام... خ...خوش اومدی!

کمی توی همون حال به موهای مشکی پسرش خیره شد... موهاش کمی بلند شده بودن و موج کمی ازشون مشخص بود.
نمی خواست نگاهش کنه؟
شرم چرا؟ وقتی که گناهکار مقابلش ایستاده بود!

𝐌𝐲 𝐩𝐞𝐚𝐜𝐞«𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤»Where stories live. Discover now