پارت3

26 15 25
                                    


روز ها در حال گذر هستن و آناهیتا روز به روز ضعیف تر میشه، رنگ صورتش سفید تر و موهاش مشکی تر.
آفر در اتاق رو باز میکنه که پریسا با نگرانی میگه:
_خیلی سردش هست آفر، یکاری بکن!

آفر نگاهی به بدن نحیف دخترک می‌اندازه، بیشتر موهاش مشکی شده بود و از سرما میلرزید.
سمت پریسا میره و دستی به گردنش می‌کشه:
_دیگه چیکار کنم! نمیتونم بیشتر از این اتاق گرم کنم!

پریسا به آناهیتا که در خودش جمع شده بود و میلرزید نگاه میکنه و بعد از کمی فکر کردن سمت آفر برمی‌گرده:
_برو یه لباس آستین بلند بپوش تا بگم چیکار کنی.

آفر با کلافگی بیرون می‌ره که آناهیتا پتو رو دور خودش میپیچه و با بی حالی چشمانش رو که به سختی باز کرده بود دوباره می‌بنده، دیگه حتی برای باز نگه داشتن چشمانش هم انرژی نداشت.
با وارد شدن آفر، پریسا از روی تخت بلند میشه و میگه:
_آفر تو کنار آناهیتا بشین و بغلش کن، شاید حرارت بدنت گرمش کنه.

آفر متعجب پریسا رو نگاه میکنه و میگه:
_اما ما قدرت هامون تضاد هم هست! من نباید لمسش کنم.

_میدونم....اما وقتی به هم آسیب میزنید که بدن همدیگر لمس کنید، الان هم تو لباست آستین بلنده و هم دور آناهیتا پتو هست....نگران نباش،آسیبی بهش نمیزنی.

آفر به دخترک که چشماش بسته هست و به خواب رفته نگاه میکنه و با تردید سمتش میره.
سعی میکنه توجهی به صداهای آزاردهنده توی ذهنش نکنه و برای آروم کردن خودش نفس عمیقی بکشه.
کنار دخترک مینشینه،دستش رو با احتیاط زیر گردنش میبره، آرام دخترک رو بغل میکنه و سرش رو روی سینه اش می‌ذاره.
بعد از اینکه مطمئن میشه دخترک رو لمس نکرده و آسیبی بهش نزده نفس حبس شدش رو آروم رها میکنه که صدای پریسا رو می‌شنوه:
_ممنون... اگر این چند روز نبودی حتما از سرما مرده بود.

آفر نگاهی به چهره رنگ پریده دخترک میاندازه و میپرسه:
_تا چند روز دیگه زنده میمونه؟

پریسا سرش رو به طرفین تکان میده و پاسخ قاطعی به آفر میده:
_انرژی زیادی توی بدنش نیست، حرارت پایین بدنش هم اون ضعیف تر میکنه... زیاد نمیتونه دووم بیاره.

آفر با اخم سری تکان میده که دختر بی جون دستانش رو دورش حلقه میکنه و سرش رو به سینش فشار میده.
پریسا دست های آناهیتا رو میگیره و با حس کردن بالا رفتن حرارت بدن آناهیتا لبخندی میزنه:
_دستاش یکم گرم شده.

آفر همانگونه که اون رو تو بغلش گرفته، سرش رو به دیوار تکیه میده و با چشمان بسته رو به پریسا لب میزنه:
_بهتره فردا بریم پیش ماهوار،فکر کنم اون بتونه کمکش بکنه تا از نیروش استفاده بکنه.

لبخند روی لب های پریسا پررنگ تر میشه،مطمئن بود آفر نمیتونه راضی به آسیب دیدن آناهیتا بشه.
لبخندش رو بزرگتر میکنه و با شیطنت میگه:
_تو که تا چندروز پیش یچیز دیگه میگفتی! چیشد یکدفعه نظرت عوض شد؟

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now