پارت13

24 14 34
                                    


آناهیتا دستی به کمر دردمندش میکشه و عرق های روی پیشونیش رو با خستگی پاک میکنه.
اشک توی چشم هاش حلقه میزنه،حتی فکرش هم نمیکرد که آفر اون رو مجبور به انجام چنین کاری بکنه!

چطور میخواست سه روز دووم بیاره وقتی همین روز اول از کمر درد نمیتونست صاف بایسته!
با سوزشی که احساس میکنه چشم هاش رو میبنده و ناله دردمندی میکنه:
_آهه آفر.....خدا لعنتت کنه!

و بعد انگشتش رو داخل دهنش میبره و خونی که بخاطر بریدگی کوچیکی که با چاقو روی انگشتش ظاهر شده بود رو می‌مکه.
همانطور که انگشتش داخل دهانش هست بیخیال خرد کردن آخرین پیاز میشه و ماهیتابه رو روی شعله گاز می‌ذاره و می‌غره:
_الهی من لال میشدم و اون حرف به تو نمیزدم!

آفر با لبخند داخل آشپزخانه میشه، روی کابینت مینشینه و با رضایت میپرسه:
_غذاهام در چه حالین؟ مراقب باش نسوزونیشونا!

آناهیتا با حرص انگشتش رو از دهنش بیرون میاره و همانطور که مشغول دیدن زخم روی انگشتش هست میغره:
_نترس نمیسوزن.

میخواد از آشپزخونه خارج بشه که آفر یقه لباسش رو از پشت میگیره و میگه:
_کجا؟ هنوز کارت دارم.

آناهیتا با عصبانیت سمتش برمی‌گرده،دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه، انگشت زخمیش رو جلوی صورت آفر میگیره و میغره:
_آفر من یه غلطی کردم دیشب یچیزی از دهنم پرید! از صبح تاحالا کمر نذاشتی برام بذار 2 دقیقه بشینم...دستمم زخمی شده اگر کور نباشی میبینی هنوز داره خون میاد ازش!

افر یکی از ابروهاش رو بالا میبره و به زخم آناهیتا که کمی خون اطرافش پخش شده بود نگاه میکنه.
از روی کابینت بلند میشه و سمت کابینت گوشه آشپزخانه میره و همانطور که مشغول پیدا کردن چیزی هست میگه:
_یجوری میگی انگار چیکار کردی!
چهارتا غذا درست کردی دیگه!
بعدم به من چه که تو اینقدر دست و پا چلفتی که حتی نمیتونی یه غذا درست کنی!

با پیدا کردن چسب زخم سرش رو از کابینت بیرون میاره و سمت آناهیتا که از عصبانیت و خستگی زیاد بغض کرده بود میره.
روبروش می‌ایسته و به دستش اشاره میکنه:
_انگشتت بیار بالا.

آناهیتا چشم غره‌ای به آفر میره و انگشتش رو سمت آفر می‌گیره که آفر با احتیاط چسب زخم رو دور انگشتش میچسبونه.
_سفت که نیست؟

آناهیتا که فکر میکرد شاید آفر کمی آدم شده، لبخند کم جونی میزنه و سرش رو به نشانه نه تکان میده که آفر با حرفش آناهیتارو از لبخند زدن پشیمان میکنه:
_ الانم دیگه کاریت ندارم ، فقط برو یه لیوان آب برام بیار بعدم هرکار دلت میخواد بکن.

آناهیتا نفس عمیقی میکشه تا بتونه به اعصابش مسلط بشه.
به سمت ظرفشویی میره ، لیوان رو پر از آب میکنه و دست آفر میده که آفر کمی از آب مینوشه و بعد با قیافه ای درهم میغره:
_خیلی گرمه! یکم خنکش کن.

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now